نسب عمر بن خطاب، ولادت از زنا یا طهارت ولادت؟
حیدر حب الله
ترجمه: سعید نورا
سوال[1]: در مورد نسب عمر بن خطاب صحبت هایی وجود دارد و اینکه او فرزند نامشروع و پسر خواهرش است، عده ای هم می گویند که این موضوع منحصر به روایات شیعه نیست، بلکه در منابع حدیثی و تاریخی اهل سنت نیز یافت می شود. این انگاره چقدر صحت دارد؟ آیا این درست است که منابع شیعه و سنی در نقل این مطلب اتفاق نظر دارند؟ یک منبع شیعی که کتاب مستدرکات علم رجال الحدیث نمازی شاهرودی است و یک منبع اهل سنت که کتاب محمد بن السائب الکلبی است که «الصلابة فی معرفة الصحابة، ج 3، ص 212 آمده است و سایر منابع در این زمینه وجود دارد.
پاسخ: وقتی آنچه را که در این موضوع در مورد نسب عمر بن خطاب گفته شده مرور می کنیم، با گروهی از متون اساسی - که نمایانگر بارزترین مصادیق است - مواجه می شویم که باید این نصوص را مرور و بررسی کنیم و برای روشن شدن این موضوع و تعلیق بر آن، این نصوص را در ادامه می آوریم و سپس به آنچه در هر یک از آنها وجود دارد اشاره می کنیم و در پایان نظر می دهیم:
متن اول: در رسائل شریف مرتضی - هنگام صحبت از شرف نسب امام علی علیه السلام - چنین آمده است: «وأمّ أمير المؤمنين عليه السلام فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبد مناف، وهو أوّل هاشمي ولد في الإسلام بين هاشميّين، وليس في أمّهاته ـ وإن بعدن وعلون ـ من هو من ولد حام. وعرّض السيّد في قوله هذا بعمر بن الخطاب؛ لأنّ صهاك أمّه حبشيّة، وطئها عبد العزى بن رباح بن عبد الله بن قرط بن رزاح بن عدي بن كعب بن لؤي بن غالب، فجاءت بنفيل ابن عبد العزى. هذا في رواية الهيثم بن عدي الطائي وأبي عبيدة معمّر بن المثنى وغيره. وقال قوم آخرون: إنّ صهاك أمّ الخطاب بن نفيل، وخالف آخرون في أمّ الخطاب، وذكروا أنّها من فهم بن عيلان. وأراد السيد فضل [نسب] أمير المؤمنين عليه السلام على نسب من ذكره.
فإن قيل: في ولادة حام معرّة ومنقصة، فكيف تطرّق هذا على كثير من أئمتكم عليهم السلام فقد ولدتهم الإماء، من أبي الحسن موسى إلى صاحب الزمان؟ قلنا..» (رسائل الشريف المرتضى 4: 108).
در این متن سعی شده است مقایسه ای نَسَبی بین علی و عمر انجام شود، زیرا اولی مادر و او چه از سمت پدر و چه از سمت مادر، همگی عرب اصیل هستند، در حالی که مادر یا مادربزرگ دومی به حام برمی گردد و خواهد آمد که صحاک که نسب عمر بن خطاب را به وی برگردانده اند کنیزی از قوم سیاهپوست حبشی بوده و عرب ها این امر را مورد سرزنش قرار می دادند.
مشابه این متن همان است که ابن ابی الحدید آورده است که می گوید: «قدم عمرو بن العاص على عمر وكان والياً لمصر، فقال له: في كم سرت؟ قال: في عشرين، قال عمر: لقد سرت سير عاشق، فقال عمرو: إنّي والله ما تأبطتني الإماء ولا حملتني في غبرات المآلي، فقال عمر: والله ما هذا بجواب الكلام الذي سألتك عنه. وإنّ الدجاجة لتفحص في الرماد فتضع لغير الفحل، وإنّما تنسب البيضة إلى طرقها، فقام عمرو مربد الوجه. قلت: المآلي: خرق سود يحملها النوائح ويسرن بها بأيديهن عند اللطم، وأراد خرق الحيص هاهنا وشبهها بتلك، وأنكر عمر فخره بالأمهات وقال: إنّ الفخر للأب الذي إليه النسب. وسألتُ النقيب أبا جعفر عن هذا الحديث في عمر فقال: إنّ عمرواً فخر على عمر؛ لأنّ أمّ الخطاب زنجيّة، وتعرف بباطحلي، تسمّى صهاك، فقلت له: وأمّ عمرو النابغة أمةٌ من سبايا العرب، فقال: أمة عربية من عنزة، سبيت في بعض الغارات، فليس يلحقها من النقص عندهم ما يلحق الإماء الزنجيّات..» (شرح نهج البلاغة 12: 39).
اما این متن مورد مناقشه است:
اولاً: من این منطق را با ارزش های اسلام منطبق نمی بینم، چه اهمیتی دارد که مادرش از اینجا یا آنجا باشد تا بخواهیم در این گونه مطالب بحث کنیم، درحالی که اهمیت در علم و شایستگی و تقواست و آنچه که در بسیاری از علما و خطبای مسلمان مشاهده می شود این است که همچنان ذهنیت قبیله ای و عشائری و نسبی در تفاخر به یکدیگر دارند درحالی که پیامبر اکرم ص تفاخر به نسب را زیر پای خود قرار داد.
در روایت معتبر به نقل از بسیاری از محمد بن حمران از پدرش از ابوجعفر علیه السلام نقل شده است که فرمود: ثلاثة من عمل الجاهلية: الفخر بالأنساب، والطعن في الأحساب، والاستسقاء بالأنواء»، (معاني الأخبار: 326).
در صحیح طولانی ابوحمزه ثمالی در داستان معروف جویبر آمده است که « رسول الله نظر إلى جويبر ذات يوم برحمة منه له ورقّة عليه، فقال: يا جويبر، لو تزوّجت امرأة فعففت بها فرجك وأعانتك على دنياك وآخرتك، فقال له جويبر: يا رسول الله، بأبي أنت وأمي من يرغب فيّ؟ فوالله ما من حسب ولا نسب ولا مال ولا جمال، فأيّة امرأة ترغب فيّ؟ فقال له رسول الله: يا جويبر، إنّ الله قد وضع بالإسلام من كان في الجاهليّة شريفاً، وشرّف بالإسلام من كان في الجاهلية وضيعاً، وأعزّ بالإسلام من كان في الجاهلية ذليلاً، وأذهب بالإسلام ما كان من نخوة الجاهلية وتفاخرها بعشائرها وباسق أنسابها، فالناس اليوم كلّهم أبيضهم وأسودهم وقرشيهم وعربيهم وعجميّهم من آدم، وإنّ آدم خلقه الله من طين، وإنّ أحبّ الناس إلى الله عزّ وجل يوم القيامة أطوعهم له وأتقاهم، وما أعلم يا جويبر لأحد من المسلمين عليك اليوم فضلاً إلا لمن كان أتقى لله منك وأطوع..» (الكافی 5: 340).
ثانیاً: این دو متن به آن اندازه که در مورد ماهیت نسب و نژاد صحبت می کنند، در مورد زنا صحبت نمی کنند، بنابراین ارتباطی با موضوع در اینجا ندارند و مانند آنها نصوص دیگری نیز وجود دارد، که به همین دو روایت بسنده می کنیم تا به اشتباه مثل این دو روایت در این موضوع گنجانده نشود.
این متن ابن ابی الحدید روشن است که مسئله مادر یا مادربزرگ عمر در چارچوب فخرفروشی مطرح شده است، از این جهت که وی حبشی بوده است نه آن که از جهت زنا مطرح شده باشد. در واقع، اگر اسم «الصهاک» را رصد کنیم آن را در همین چارچوب می بینیم. زبیدی چنین می گوید: «[صهك]: الصّهُكُ، بضَمَّتَيْنِ ويُخَفَّفُ: الجَوارِي السودُ عن أبي عَمْرو، كذا في اللِّسان، وأَهمَلَه الجَوْهَرِيُّ. وقال الصّاغانِيُ: صُهاكُ، كغُرابٍ: من أَعْلامِ النساءِ. وصاهَك: مَدِينَةٌ بفارِسَ» (تاج العروس 13: 602). بنابراین این اسم در مورد کنیز سیاه پوست به کار می رود.
متن دوم: آنچه على بن ابراهيم قمى در تفسير ذكر كرده است، آنجا كه می گوید: «وقال علي بن إبراهيم: ثم حرّم الله عزّ وجل نكاح الزواني فقال: ﴿الزَّانِي لَا يَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَا يَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ﴾، وهو ردّ على من يستحلّ التمتع بالزواني والتزويج بهنّ وهنّ المشهورات المعروفات في الدنيا لا يقدر الرجل على تحصينهنّ، ونزلت هذه الآية في نساء مكة كنّ مستعلنات بالزنا: سارة وحنتمة والرباب، كنّ يغنّين بهجاء رسول الله صلى الله عليه وآله فحرّم الله نكاحهنّ، وجرت بعدهنّ في النساء من أمثالهنّ» (تفسير علي بن إبراهيم القمي 2: 96).
نظير اين متن همان است كه محدث نورى (1320ق) از احمد بن محمد بن عيسى با سندش به حلبى از اباعبدالله عليه السلام نقل كرده است ، أنّه سُئل عن الرجل يشتري الجارية قد فجرت، أيطؤها؟ قال: «نعم، إنما كان يكره النبي صلى الله عليه وآله نسوةً من أهل مكّة، كنّ في الجاهلية تعلن بالزنى، فأنزل الله ﴿الزَّانِي لَا يَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً﴾، وهنّ المؤجّرات المعلنات بالزنى، منهنّ: حنتمة، الرباب، وسارة، التي كانت بمكّة..» (مستدرك الوسائل 14: 390 ـ 391).
در مورد این دو متن می توان این گونه نظر داد:
1 - این متن، متن علی بن ابراهیم است و روایت نیست و قمی که در قرن سوم هجری می زیسته به ما نمی گوید که چطور به این نتیجه رسیده است که سبب نزول این آیه، این سه زن بوده است. همچنین طریق به نوادر اشعری نیز صحیح نیست.
2 - درست است که حنتمه نام مادر عمر بن خطاب است، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که اثبات کند حنتمه در این متن همان مادر عمر بن خطاب باشد، زیرا این نام در میان عرب رایج و متداول است.
3 - حتی اگر ثابت شود که او مادر عمر بن خطاب بوده است، این دلیل نمیشود که عمر زنازداه بوده است، زیرا بین این که مادر متجاهر به زنا باشد و این که فرزندش زنا زاده باشد هیچ تلازم عقلی یا شرعی وجود ندارد با توجه به این نکته که طبق قاعده (الولد للفراش وللعاهر الحجر) فرزند به فراش ملحق می شود و زانی هیچ نصیبی ندارد.
قمی در تفسیر خود روایت دیگری ذکر کرده است که: حدّثنا أبو العباس، قال: حدّثنا يحيى بن زكريا، عن علي بن حسّان، عن عمّه عبد الرحمن بن كثير، عن أبي عبد الله عليه السلام في قوله: ﴿ذَرْنِي وَمَنْ خَلَقْتُ وَحِيدًا﴾، قال: «الوحيد ولد الزنا وهو زفر» (تفسير علي بن إبراهيم 2: 395).
اما این روایت از مشکلاتی رنج می برد:
الف - در سند آن علی بن حسان و همچنین عبدالرحمن بن کثیر است، این دو نفر از بزرگترین غلاتی(تندروها) هستند که به شدت تضعیف شده و متهم به جعل و دروغگویی در سخنان علمای رجال شیعه شدند، می توانید به این کتابها مراجعه کنید.
ب - همین روایت در کتب دیگر آمده ولی ضمیمه کلمه (وهو زفر) را ندارد که این احتمال را تقویت می کند که این اضافه از شیخ قمی و به قصد توضیح یا تطبیق بوده باشد نه به قصد نقل روایت. شیخ طبرسی این روایت را بدون این اضافه در (مجمع البیان 10: 17 9) آورده است.
متن سوم: سید بدرالدین حسینی عاملی (1020 ه.ق.) - در سیاق سخن از ابن شبرمه، یکی از علمای اهل سنت که به قیاس عمل می کرد ـ می گوید: «فإنّهم كانوا إذا أرادوا التهكّم بشخص لقّبوا أُمّه أو أباه بألقاب بعض الحيوانات أو الأناسي ممّن اشتهر بأمرٍ شنيع، ثمّ نسبوا ذلك الشخص إليه فقالوا: ابن فلان كما قالوا: ابن صهاك، تلقيباً لأُمّه باسم أمةٍ كانت ترعى المواشي لبعض قريش، وربما كانت لا تردّ يدَ لامس، وإنما اسم أُمّه حنتمة بنت هاشم الزُهْري، وكما لقّب جرير أبَ الفرزدق بالقين، وهو الحدّاد، ومثل هذا كثير. وإنّما وقع التلقيب في هذا الحديث للأُمّ دون الأب للتنبيه على أنّه لغيّة لا لرَشْدة، كما أنّهم كانوا يصرّحون باسم الأُمّ دون الأب لذلك كابن هند وابن مرجانة، والله أعلم» (الحاشية على أصول الكافي : 65).
این متن نشان میدهد که ( صهاک ) ارتباطی با ابن خطاب ندارد و از این جهت به این نام نامیده شده است به جهت نام کنیزی که چوپانی می کرده است و چه بسا دست رد به لمس مردان نمی زده است. اما انتهای متن نشان از اتهام روشنی دارد. اما این متن مربوط به قرن یازدهم هجری قمری است و در سیاق اخبار یا حدیث نمی گنجد و منبع، سند و مستندات آن ذکر نشده است، بنابراین به لحاظ تاریخی، حدیثی و رجالی ارزشی ندارد.
متن چهارم: به لحاظ نسبی یکی از قدیمی ترین متون در این زمینه است، در کتاب سلیم بن قیس هلالی این چنین آمده است: «وقيل للزبير: بايع، فأبى، فوثب إليه عمر وخالد بن الوليد والمغيرة بن شعبة في أناس معهم، فانتزعوا سيفه من يده فضربوا به الأرض حتى كسروه ثم لببوه. فقال الزبير ـ وعمر على صدره ـ: يا بن صهاك، أما والله لو أنّ سيفي في يدي لحدت عنّي. ثم بايع. قال سلمان: ثم أخذوني فوجئوا عنقي حتى تركوها كالسلعة، ثم أخذوا يدي وفتلوها فبايعت مكرهاً. ثم بايع أبو ذر والمقداد مكرهين، وما بايع أحد من الأمّة مكرهاً غير عليّ عليه السلام وأربعتنا. ولم يكن منّا أحد أشدّ قولاً من الزبير، فإنّه لما بايع قال: يا ابن صهاك، أما والله لولا هؤلاء الطغاة الذين أعانوك لما كنت تقدم عليّ ومعي سيفي لما أعرف من جبنك ولؤمك، ولكن وجدت طغاة تقوي بهم وتصول. فغضب عمر وقال: أتذكر صهاك؟ فقال: ومن صهاك وما يمنعني من ذكرها؟ وقد كانت صهاك زانية، أو تنكر ذلك؟ أوليس كانت أمةً حبشية لجدّي عبد المطلب، فزنى بها جدّك نفيل، فولدت أباك الخطاب، فوهبها عبد المطلب لجدك ـ بعد ما زنى بها ـ فولدته، وإنّه لعبد لجدّي ولد زنا؟ فأصلح بينهما أبو بكر وكفّ كلّ واحد منهما عن صاحبه» (كتاب سليم: 158 ـ 159؛ کتابهای شیعی بسیاری این مطلب را از سلیم نقل کرده اند از جمله:: الطبرسي في الاحتجاج 1: 111؛ والمجلسي في بحار الأنوار 28: 277 و دیگران).
می توان نسبت به این متن اینگونه اظهار نظر کرد:
ج - در این متن به صراحت آمده است که پدر عمر، زنازاده بوده است، ولی در آن نیامده است که خود عمر زنازاده بوده است.
ب - این منبع -منظورم کتاب سلیم بن قیس است- چنانکه در محل خود به آن پرداخته ایم، ارزش تاریخی ندارد و این دیدگاه موافق با نظر سید خوئی در مورد این کتاب است که می گوید: «والصحيح أنّه لا طريق لنا إلى كتاب سُليم بن قيس المرويّ بطريق حمّاد بن عيسى، عن إبراهيم بن عمر، عنه، وذلك فإنّ في الطريق محمّد بن علي الصيرفي أبا سمينة وهو ضعيفٌ كذاب» (الخوئي، معجم رجال الحديث 9: 235). تعلیقات دیگری نیز مرتبط با این متن در ادامه خواهد آمد.
متن پنجم: آنچه سید بن طاووس ( 664 ه.ق.) آورده است: «ومن طريف ما بلغوا إليه من القدح في أصل خليفتهم، وأنّ جدّته صهاك الحبشية ولدته من سفاح يعني من زنا، ثم يروون أنّ ولد الزنا لا ينجب، ثم مع هذا التناقض يدّعون أنّه أنجب ويكذبون أنفسهم، ولو عقلوا لاستقبحوا أن يولوا خليفةً، ثم شهدوا أنّه ولد الزنا. فمن روايتهم في ذلك ما ذكره أبو المنذر هشام بن محمّد بن السائب الكلبي، وهو من رجالهم، في كتاب المثالب فقال ما هذا لفظه في عدد جملة من ولدوا من سفاح: روى هشام عن أبيه قال: كانت صهاك أمةً حبشية لهاشم بن عبد مناف، ثم وقع عليها عبد العزى بن رياح، فجاءت بنفيل جدّ عمر بن الخطاب..» (الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف: 469؛ وانظر النباطي (877هـ)، الصراط المستقيم 3: 28؛ والقمّي الشيرازي، كتاب الأربعين 577؛ وغيرهما ممّن نقل كلام ابن طاووس. كما نقل كلامَ الكلبي العلامةُ الحلي (725هـ) في كتابه: نهج الحق: 348).
ارزش این متن این است که اشاره می کند که هشام بن محمد کلبی داستان سفاح را ذکر کرده است و ابن طاووس این را مستندی علیه اهل سنت می داند و این که آنها برخی از اظهارات خود را در مورد زنازاده نقض کرده اند.
تعلیقاتی در اینجا مطرح است:
اولاً: همانطور که ان شاء الله خواهد آمد، این اشکالی بر اهل سنت نیست، صرف ذکر این مطلب توسط یک نفر، در حالی که دهها عالم، مورخ، رجالی، نسب شناس و سیره نویس آن را ذکر نکرده اند، صلاحیت اشکال بر اهل سنت در ناهماهنگی و تهافت مواضعشان، چنانکه سید بن طاووس رحمه الله اظهار داشته ندارد. وجود یا عدم وجود این متن از کلبی نیز بررسی خواهد شد.
ثانیاً: کلبی - اگر موضع علمای اهل سنت نسبت به او را مرور کنیم - متهم به تشیع و رافضه بودن است و او را بسیار تضعیف می کنند، در این صورت صحیح نیست که بگوییم یکی از علمای آنها این چنین گفته است و بر اساس کلام شخصی که نزد ایشان مطورد و ضعیف و متهم به تشیع است بر ایشان احتجاج و استدلال کنیم. بنابراین روش ابن طاووس به شکل کافی موفق نیست.
عجیب این است که بسیاری از شیعیان را می یابید که به هشام بن محمد بن السائب الکلبی، که منبع این داده است، افتخار می کنند (زیرا او مؤلف کتاب أمهات الخلفاء و کتاب المثالب است. درحالی که پدر او تنها به تألیف در تفسیر اشتغال داشت) وی راوی اصلی اخبار پدرش می باشد و از علمای شیعه به شمار می رود در حالی که در اینجا در ردیف علمای اهل سنت قرار گرفته است. علامه تهرانی برخی از کتابهای او را در ضمن کتب شیعه آورده است (الذریعه 1: 273، 320، 323-324، 325، 326، 328، 329، 331، 339، 343، و بسیاری و بسیاری دیگر). و سید محسن الامین وی را از شیعیان قرار داده است در (أعیان الشیعة 1: 154، 155) و غیر از آن، و سید حسن صدر به او افتخار می کرد که وی اولین نفر از شیعیان بود که در موضوع (الأوائل) اثری تألیف کرده است ر.ک: (الشیعة و فنون الإسلام: 102) بلکه نجاشی او را در (الرجال: 434) این گونه توصیف می کند: «كان يختصّ بمذهبنا». و زندگی نامه وی را در کتابی که مخصوص بیان زندگی نامه مولفین از شیعه است، می آورد. بنابراین با توجه به این موارد چگونه می توان گفت که منبع این اطلاعات اهل سنت است؟! این به وضوح اشتباه است.
ثالثاً: این متن دلالت دارد بر این که در نهایت جد عمر بن الخطاب زنازاده بوده است نه خود عمر بن خطاب که روشن شد.
متن ششم: آنچه محمد طاهر قمی شیرازی (1098 ق) آورده است: «ونقل صاحب كتاب مطالع الأنوار، وهو علي بن عبد النبي الطائي القطيفي، عن كتاب الملل والنحل، قال: كانت صهاك أم عمر أمةً لهاشم، وقيل: أمةً لعبد المطلب، انتقلت إلى هشام بن المغيرة، وكان هشام هذا يتهمها بالمسافحة، فيلبسها سراويل من الجلود ويقفل على تكّة السراويل قفلاً من حديد، وكانت ترعى له إبلاً، فنظر إليها نفيل عبد من عبيد قريش، وراودها عن نفسها ووقع عليها، فطاوعته واعتذرت عليه بالسراويل، فخلا بها في مرعى الإبل، وعلّقها بشجرة حتى ارتخى لحمها، وجرّ السراويل قليلاً قليلاً بعد مشقّة، وأقام معها مدّة هكذا يفعل ومولاها لا يعلم، فحملت منه الخطاب ووضعته سرّاً. فلما أدرك البلوغ نظر إلى أمّه صهاك، فأعجبه عجيزتها، فوثب عليها وفجر بها مراراً، فحملت منه ووضعت بنتاً، فلما ولدتها خافت من مولاها، فلفّتها في ثوب وألقتها بين أحشام مكة، فوجدها هشام بن المغيرة، قيل: إنّه مولاه، وقيل غيره، فحملها إلى منزله ورماها عند خدمه، فربّتها وسمّيت حنتمة، فلما بلغت نظر إليها الخطّاب، فسافحها فأولدها عمر، فكان الخطاب أباه وجدّه وخاله، وكانت حنتمة أمّه وأخته وعمّته..» (كتاب الأربعين: 576).
می توان این گونه اظهار نظر کرد:
1 - این متن در توضیح توالی وقایع مفصلتر و واضحتر است و این روایتی است که عمر را زنازاده معرفی می کند، اما من یک سؤال دارم: از آنجایی که وی در خفا وضع حمل کرده است، راوی این داستان از کجا این همه اطلاعات را به دست آورده است؟ کیست که از این اتفاقات متوالی که در طول سالیان متمادی رخ می دهد، مطمئن بوده است، آنچنان طولانی که در این فاصله زمانی فرد خردسال بزرگ و فرد بزرگ پیر می شود؟ اگر پیامبری معصوم این خبر را به ما میفرمود، ما آن را باور میکردیم و میگفتیم خداوند وی را از این موضوع با خبر کرده است، اما سیاق حدیث به ما نمیفهماند راوی - که حتی نامش را هم نمیدانیم - از کجا این همه جزئیات را میدانسته است. در متن نیز نیامده است که چه کسی این قصه را به وی خبر داده است صهاک یا خطاب با حنتمه یا شخص دیگری. بنابراین چگونه می توان به چنین نقلی از شخصی که مربوط به قرن یازدهم هجری است تکیه کرد؟
2 - ما نمی دانیم که مقصود وی از کتاب الملل و النحل کدام کداست؟ منظورش کدام کتاب است؟ اما تمام کتب موجود در الملل و النحل را بررسی کردیم ولی این جمله را نیافتیم و علم نزد خداست.
متن هفتم: کلام عالم مجلسی (1111ق) است که فرمود: «قال العلامة ـ نوّر الله ضريحه ـ في كتاب كشف الحق، وصاحب كتاب إلزام النواصب: .. وروى الكلبي ـ وهو من رجال أهل السنّة ـ في كتاب المثالب، قال: كانت صهاك أمةً حبشية لهاشم بن عبد مناف، فوقع عليها نفيل بن هاشم، ثم وقع عليها عبد العزى بن رياح، فجاءت بنفيل جدّ عمر بن الخطاب. وقال الفضل بن روزبهان الشهرستاني في شرحه ـ بعد القدح في صحّة النقل ـ: إنّ أنكحة الجاهلية ـ على ما ذكره أرباب التواريخ ـ على أربعة أوجه: المرأة، وربما كان هذه من أنكحة الجاهليّة. وأورد عليه شارح الشرح رحمه الله بأنه لو صحّ ما ذكره لما تحقّق زنا في الجاهلية، ولما عدّ مثل ذلك في المثالب، ولكان كلّ من وقع على امرأة كان ذلك نكاحاً منه عليها، ولم يسمع من أحد أنّ من أنكحة الجاهلية كون امرأة واحدة في يوم واحد أو شهر واحد في نكاح جماعة من الناس.
ثم إنّ الخطّاب ـ على ما ذكره ابن عبد البر في الاستيعاب ـ ابن نفيل بن عبد العزى بن رياح بن عبد الله بن القرط بن زراح بن عدي بن كعب القرشي، وأمّه حنتمة بنت هاشم بن المغيرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم. قال: وقد قالت طائفة في أمّ عمر حنتمة بنت هشام بن المغيرة، ومن قال ذلك فقد أخطأ، ولو كانت كذلك لكانت أخت أبي جهل بن هشام، والحرث بن هشام المغيرة، وليس كذلك، وإنّما هي بنت عمّه؛ لأنّ هشام بن المغيرة والحرث بن المغيرة أخوان لهاشم والد حنتمة أمّ عمر، وهشام والد الحرث وأبي جهل.
وحكى بعض أصحابنا عن محمّد بن شهرآشوب وغيره: أنّ سهاك كانت أمةً حبشية لعبد المطلب، وكانت ترعى له الإبل، فوقع عليها نفيل فجاءت بالخطّاب، ثم إنّ الخطاب لما بلغ الحلم رغب في صهاك فوقع عليها فجاءت بابنة فلفّتها في خرقة من صوف ورمتها خوفاً من مولاها في الطريق، فرآها هاشم بن المغيرة مرميّةً فأخذها وربّاها وسمّاها: حنتمة، فلما بلغت رآها خطاب يوماً فرغب فيها وخطبها من هاشم فأنكحها إيّاه فجاءت بعمر بن الخطاب، فكان الخطّاب أباً وجدّاً وخالاً لعمر، وكانت حنتمة أمّاً وأختاً وعمّة له، فتدبّر.
وأقول: وجدت في كتاب عقد الدرر لبعض الأصحاب روى بإسناده، عن علي بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن الحسن بن محبوب، عن ابن الزيات، عن الصادق عليه السلام أنه قال: كان صهاك جارية لعبد المطلب، وكانت ذات عجز، وكانت ترعى الإبل، وكانت من الحبشة، وكانت تميل إلى النكاح، فنظر إليها نفيل جدّ عمر فهواها وعشقها من مرعى الإبل فوقع عليها، فحملت منه بالخطّاب، فلما أدرك البلوغ نظر إلى أمّه صهاك فأعجبه عجزها فوثب عليها فحملت منه بحنتمة، فلما ولدتها خافت من أهلها فجعلتها في صوف وألقتها بين أحشام مكة، فوجدها هشام بن المغيرة بن الوليد، فحملها إلى منزله وربّاها وسمّاها بالحنتمة، كانت من شيمة العرب من ربّى يتيماً يتخذه ولداً، فلما بلغت حنتمة نظر إليها الخطاب فمال إليها وخطبها من هشام، فتزوّجها فأولد منها عمر، وكان الخطاب أباه وجدّه وخاله، وكانت حنتمة أمّه وأخته وعمّته. وينسب إلى الصادق عليه السلام في هذا المعنى شعر:
مــن جدّه خـــاله ووالده *** وأمّه أختــــــــه وعمّتــــه
أجدر أن يبغض الوصي وأن *** ينكــــــــر يوم الغدير بيعته
انتهى.
وقال ابن أبي الحديد في شرح قوله عليه السلام: لم يسهم فيه عاهر، ولا ضرب فيه فاجر.. في الكلام رمز إلى جماعة من الصحابة في أنسابهم طعنٌ، كما يقال: إنّ آل سعد بن أبي وقّاص ليسوا من بني زهرة بن كلاب، وإنهم من بني عذرة من قطحان، وكما يقال: إنّ آل زبير بن العوام من أرض مصر من القبط، وليسوا من بني أسد بن عبد العزى. ثم قال: قال شيخنا أبو عثمان في كتاب (مفاخرات قريش): .. بلغ عمر بن الخطاب أنّ أناساً من رواة الأشعار وحملة الآثار يقصبون الناس ويثلبونهم في أسلافهم، فقام على المنبر، فقال: إياكم وذكر العيوب والبحث عن الأصول، فلو قلت لا يخرج اليوم من هذه الأبواب إلا من لا وصمة فيه لم يخرج منكم أحد. فقام رجل من قريش ـ نكره أن نذكره ـ فقال: إذا كنت أنا وأنت ـ يا أمير المؤمنين ـ نخرج! فقال: كذبت، بل كان يقال لك: يا قين ابن قين، اقعد!.
قلت: الرجل الذي قام هو المهاجر بن خالد بن الوليد بن المغيرة المخزومي، وكان عمر يبغضه لبغضه أباه خالداً، ولأنّ المهاجر كان علويّ الرأي جداً، وكان أخوه عبد الرحمن بخلافه، شهد المهاجر صفّين مع علي عليه السلام وشهدها عبد الرحمن مع معاوية، وكان المهاجر مع علي عليه السلام يوم الجمل، وفقئت ذلك اليوم عينه، ولأنّ الكلام الذي بلغ عمر بلغه من المهاجر، وكان الوليد بن المغيرة ـ مع جلالته في قريش وكونه يسمّى: ريحانة قريش، ويسمّى: العدل، ويسمّى: الوحيد ـ حداداً يصنع الدروع بيده، ذكر ذلك فيه ابن قتيبة في كتاب المعارف. وروى أبو الحسن المدائني هذا الخبر في كتاب أمهات الخلفاء، وقال: إنّه روي عند جعفر بن محمد عليهما السلام بالمدينة، فقال: لا تلمه يا ابن أخي، إنّه أشفق أن يحدج بقصّة نفيل بن عبد العزى وصهاك أمة الزبير بن عبد المطلب، ثم قال: رحم الله عمر، فإنّه لم يَعْدُ السنّة، وتلا: ﴿إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَن تَشِيعَ الْفَاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ﴾. انتهى» (بحار الأنوار 31: 98 ـ 102؛ وانظر السيد ناصر حسين الهندي (1361هـ) في كتابه: إفحام الأعداء: 55؛ وابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغة 11: 67 ـ 70؛ همینطور منابع دیگر).
در مورد همه اینها، غیر از آنچه قبلاً ذکر شد، می توانیم به شرح زیر اظهار نظر کنیم:
اول: در می یابیم - اگر متون قبلی را با هم مقایسه کنیم - که صهاک زمانی کنیز هاشم بن عبد مناف و زمانی کنیز عبدالمطلب و زمانی مادر عمر و زمانی مادربزرگ او بوده است و زمانی از نفیل پدربزرگ عمر حامله شده و زمانی از خطاب پدر عمر باردار می شود، بنابراین در روایات تاریخی اینجا ناسازگاری و تهافت هایی وجود دارد که جای توقف و تأمل دارد.
دوم: نمیدانم داستاننویسان از کجا این همه جزئیات را میدانستند که وقتی خطاب به سن بلوغ رسید، از صهاک خوشش آمد، درنتیجه با وی مواقعه کرد و دختری به دنیا آورد و او را در پارچهای از پشم پیچید و از ترس مولایش در راه انداخت و هاشم بن مغیره او را دید که کناری افتاده است، او را گرفت و بزرگ کرد و نامش را حنتمه گذاشت، چون به سن بلوغ رسید، خطاب روزی او را دید، از او خوشش آمد و او را از هاشم خواستگاری کرد، پس او را به عقد او درآورد و عمر بن خطاب را به دنیا آورد. این جزئیات به این معناست که بیش از بیست تا سی سال از حوادث پی در پی می گذرد، اگر آن را در پارچه ای پیچیده و دور انداخته است، از کجا می دانستند که این که در جاده انداخته شده همان است که در پارچه پیچیده بوده است. این جزئیات مستلزم منابع نقل بسیار یا منبع معصومی است که از خداوند متعال خبر دهد، در غیر این صورت متقاعد شدن و کسب اطمینان تاریخی در مورد آن دشوار است، زیرا هیچ چیز تضمین نمی کند که این امور شایعاتی باشد که بعدها به وجود آمده است.
سوم: اما آنچه مجلسى از بعضى از اصحابش از ابن شهرآشوب گزارش كرده، ظاهراً خود مجلسى آن را مستقيماً نديده است و ما نمى دانيم كه ابن شهرآشوب كجا اين سخنان را گفته است. آنچه از کتب او داریم این متن را ندارد و ممکن است در کتاب المثالب منسوب به او موجود باشد و خدا داناتر است.
چهارم: در مورد روایتی که از امام صادق در عقد الدرر آمده است:
الف - علاوه بر گمنامی نویسنده کتاب، حتی محقق مجلسی نیز نامی از وی نمیبرد و احتمالاً کتاب عقد الدرر فی تاریخ وفاة عمر باشد که با نام الحدیقة الناضرة نیز شناخته می شود که شیخ طهرانی در (الذریعه 15: 289) آن را به شیخ حسن بن سلیمان حلی نسبت داده است. همچنین ممکن است کتاب عقد الدرر فی تاریخ قتل عمر اثر سید مرتضی بن داود الحسینی، از معاصران علامه مجلسی باشد.
ب- علاوه بر این، ما نمی دانیم که مجلسی چگونه این کتاب را به دست آورده است؛ زیرا از نوع وجاده است به گونه ای که نمی دانیم نسخه این کتاب از چه طریقی به مجلسی رسیده است تا از صحت و وثاقت آن یا عدم آن اطمینان حاصل کنیم، به ویژه در عصر صفویه که وجادات غیر قابل اعتماد در آن فراوان بود.
ج- علاوه بر همه اینها، طریق مؤلف عقد الدرر به علی بن ابراهیم قمی متوفی قرن سوم هجری و چگونگی وصول این روایت از قمی به او را نمی دانیم. علیرغم اینکه هیچ کسی آن را در مصادر موجود از قمی به ما نقل نکرده است، با اینکه هزاران روایت از قمی در کتب حدیثی مختلف نقل شده است ؟!
مجهول تر از این روایت روایت اخیر از صادق علیه السلام است. سند و مصدر این روایت کاملاً ناشناخته است.
پنجم: مطالبی که در مورد تشکیک در نسب برخی از عرب ها و قبایل و طوایف آنها مطرح شد، بسیار انسان را به تردید و تأمل وامی دارد، چگونه چنین چیزی ممکن است و حال آن که عرب ها از جمله ملت هایی هستند که به نسب بسیار احترام می گذارند و به این موضوع بسیار اهمیت می دهند. و تداخل نسب ها و تشویه نسب قبیله را به شدت مردود می دانستند، پس چگونه می توان از تهدید به افشای نسب عرب صحبت کرد که اگر افشا می شدند، هیچ کس در مسجد یا محل اجتماع ایشان باقی نمی ماند؟ نظير اين روايت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نيز منقول است و آن حضرت تهديد به افشاى نسب عرب ها كرده است، اگر مىدانستند که نسب ها صحيح نيستند، چگونه به ترتيب احكام شرعى در مورد محرميت، ارث، حكم ازدواج و غیره حکم می کردند؟ من معتقدم که موضوع زیر سوال بردن تبار و نسب عرب ها بخشی از جعلیات پوپولیسم در یک دوره زمانی خاص است.
ششم: وجود کتاب (أمهات الخلفاء) از مدائنی معلوم نیست و هیچ کسی را نیافتیم که غیر از این نصوص در اینجا از آن نامی ببرد. شاید خود کتاب امهات الخلفاء نوشته هشام بن محمد بن السائب الکلبی (206ق) باشد چنانکه ابن الندیم در (الفهرست: 110) ذکر کرده است و چه بسا همان چیزی را که در المثالب در آنجا آورده است دقیقاً همان را در این کتابش آورده باشد درنتیجه چیز جدیدی نیست. خود مصحح کتاب بحارالانوار نیز به این امر اذعان داشته است (بحارالأنوار 31: 102، پاورقی شماره 5). ما کتابی با عنوان ( امهات الخلفاء) از غیر الکلبی نمی شناسیم جز آنچه که شخصی مانند الزرکلی در (الاعلام 4: 255) آورده است که کتابی با این نام را به ابن حزم اندلسی نسبت داده است.
نتیجه این است که مصادر محقق مجلسی در حد تصحیح عقیده زنای مکرر که با صحاک و حنتمه رخ داده است، نمی باشد.
شیخ علی نمازی شاهرودی (1405ق) می گوید: صهاك الحبشيّة: هي أمة لعبد المطلب، فزنى بها نفيل فولدت الخطاب (والد عمر)، فوهبها عبد المطلب له بعد ما زنى بها، كما قاله زبير بن العوام ونقله سليم بن قيس.. فلما كبر الخطّاب زنى بأمّه الصهاك فولدت بنتا اسمها حنتمة. فلما كبرت عند من أخذها صغيرة خطبها الخطاب فولدت عمر» (مستدركات علم رجال الحديث 8: 585).
منبع کلام شیخ نمازی - همانطور که مشخص است - کتاب سلیم و متون قبلی است و چیز جدیدی در آن نیست بنابراین آنچه در سوال خود ذکر کرده اید که کتاب آقای نمازی یک مصدر شیعی است نادرست است. نمازی شاهرودی حدود سی سال پیش از دنیا رفته است و کتاب چنین شخصی را مصدر شیعی نمی خوانند، بلکه منبع اطلاعات او تنها کتاب سلیم و مطالب پیشین است.
متن هشتم: سخنان نسب شناس هشام بن محمد بن السائب الکلبی (206 هجری قمری) در کتاب مثالب العرب، وی در دو جا به این موضوع اشاره کرده است:
موضع اول: ذیل باب «من تدین بسفاح الجاهلیه» است و در آن آمده است: «هشام عن أبيه قال: كانت صهاك أمةً حبشية لهاشم بن عبد مناف، فوقع عليها فجاءت بنضلة بنت هاشم، ثم وقع عليها عبد العزى بن رباح فجاءت بنفيل جدّ عمر بن الخطاب، ثم وقع عليها ربيعة بن الحرث بن حبيب بن حذيمة فجاءت بعمرو بن ربيعة.. (قال هشام بن محمد الكلبي): وأمّ الخطاب بن نفيل حبشيّة، يقال لها حنتمة، أمة لجابر بن حبيب الفهمي، وهم ينسبونها أنّها ابنته» (مثالب العرب: 88 ـ 89).
دوم: ذیل باب «ابناء الحبشیات» می گوید: «فمن قريش نضلة بن هاشم بن عبد مناف، لا عقب له أمّه صهاك، ونفيل بن عبد العزى بن رباح.. أمّه صهاك، وعمرو بن ربيعة بن الحرث من بني عامر بن لؤي، أمّه صهاك. فأمّ هؤلاء صهاك حبشيّة كانت لهاشم بن عبد مناف، والخطاب بن نفيل أمّه حبشيّة كانت لجابر بن حبيب الفهمي..» (مثالب العرب: 103).
اگر به هر دوی این متن اصلی توجه کنیم، موارد زیر را خواهیم دید:
1 - هیچ دلیلی بر اینکه مادر عمر بن خطاب او را در اثر زنا به دنیا آورده باشد، وجود ندارد، بلکه نهایت دلالت متن این است که مادر جد عمر بن خطاب - که نفیل بود - صهاک بوده است. پس در کلام الکلبی چیزی در مورد ولادت عمر بر اثر زنا وجود ندارد.
2 - دو متن بین صحاک و حنتمه فرق می گذارد، صهاک مادر جد عمر است، عمر فرزند خطاب فرزند نفیل است و مادر نفیل صهاک متهم است. اما حنتمه زن دیگری است که کنیز جابر الفهمی بوده است و از ارتباط او با موضوع صحاک صحبتی نشده است.
اما این کلام: «وهم ينسبونها أنّها ابنته» پرواضح است که به جابر بن حبیب الفهمی بازمی گردد چرا که در متن نزدیک تر است به لحاظ قواعد زبان عربی سازگار تر است. گویی متن می خواهد بگوید که حنتمة کنیز جابر بن حبیب بوده است نه دختر او به خلاف آنچه برخی پنداشته اند. این کلام به خطاب برنمی گردد تا اینکه گفته شود حنتمة دختر الخطاب است درنتیجه خطاب هم برای عمر پدر و در عین حال برای او برادر باشد و این کلام از دلالت این متن غریب است به خلاف آنچه که شیخ نجاح الطائی در تعلیقه خود بر المثالب کلبی تلاش داشته است (ص 89، پاورقی شماره 1).
3 - الکلبی متوفای 206 هجری قمری ما را به منبع اطلاعات خود راهنمایی نکرده مگر پدرش محمد بن السائب (146 هجری قمری) مردی که ابن داود حلی نسبت به وی تصریح کرده که فردی مهمل است. (الرجال: 172) هیچ یک از علمای پیشین شیعه در مورد او توثیق یا مدحی نیاورده اند، در حالی که اهل سنت او را به شدت تضعیف کرده اند.
اگر انسان به کتاب «مثالب العرب» نگاه کند، مطالب بسیار فراوانی می بیند که بسیاری را مردم را محکوم می کند، به گونه ای که به راحتی نمی توان به آن اطلاعات دست یافت. زیرا تعداد آنها بسیار زیاد است.
به هر حال، اگر به تفصیل در موضوع تأمّل و بررسی کنیم، درمی یابیم که با دو منبع اصلی برای این مسأله مواجه هستیم: اولی کتاب سلیم بن قیس هلالی و دومی کتاب «مثالب العرب» از کلبی نسب شناس است. و هیچ یک از کسانی که موضوع را مطرح کردند اشاره مستقیمی به کتاب مثالب العرب کلبی نکرده اند و مصدر معلومات ایشان در این باره گاه کلام سید بن طاووس است و گام کلام علامه حلی و گاهی نیز کشکول شیخ بحرانی (ج 3: 212-214) و بحرانی متن را چنین نسبت داده است: «روى محمد بن السائب الكلبي النسابة في كتابه مثالب العرب، وأبو مخنف لوط بن يحيى الأزدي النسابة، في كتابه الصلابة في معرفة الصحابة، وصاحب كتاب التنقيح في النسب الصريح، بإسنادهم إلى ابن سيابة عبد الله في نسب عمر بن الخطاب». این سخنان شیخ بحرانی متوفای 1186 هجری قمری است و متنی مستقیم از هیچ یک از این سه نفر نیست. توجه داشته باشید که نویسنده کتاب المثالب هشام الکلبی پسر محمد است نه خود محمد.
اگر همه اینها را بپذیریم، طریق این کتابها به عبدالله بن سیابه چیست؟ طریق عبدالله بن سیابه به این داستان چیست؟ وی چطور از این قصه با این همه جزئیات خبر داشته است و حال آن که وی چنانکه شیخ طوسی ذکر کرده است در اواسط قرن دوم هجری که عصر امام صادق (ع) است می زیسته است؟ بلکه عبدالله بن سیابه مردی مجهول الحال امام فردی امامی است که کسی در علم رجال وی را توثیق نکرده است (ر.ک: قاموس رجال الحدیث 11: 228) همچنان که مورد غفلت اهل سنت نیز قرار گرفته است.(مهمل است) بنابراین منبع این اطلاعات - طبق متن شیخ بحرانی - راوی شیعی است و نه از اهل تسنن. پس دقت کنید.
همچنین پس از بررسی، در داستانی که الکلبی در المثالب نقل کرده است، نام عبدالله بن سیابه را نیافتم، شاید شیخ بحرانی از کتاب دیگری از الکلبی این مطلب را نقل کرده است; زیرا داستان مفصلی که در بحارالانوار و جاهای دیگر ارائه شده و بحرانی نیز آن را گزارش کرده است، نیز در مثالب العرب کلبی یافت نشد و اساساً نامی از عبد الله بن سیابة در متنی که از کلبی دیدم وجود ندارد.
همچنین اشاره کنم آنچه از کتاب الصلابة از ابی مخنلف - با ذکر شماره جلد و شماره صفحه - نقل کردید صحیح نیست. این جلد و این صفحه از البحرانی در الکشکول است و اوست که از این سه نفر در آنجا نقل کرده است نه خود ابومخنف، پس لطفاً دقت کنید.
ترجمه عمر بن الخطاب را در اسدالغابه و الإصابه فی معرفة الصحابه و دهها کتاب رجال و شرح حال اهل سنت بررسی کردم، اما نه این داستان را یافتم و نه کسی که آن را نقل کرده یا رد کرده باشد، در واقع، نامی از زنی به نام (الصهاک) - که صریحاً او را مادر عمر یا مادربزرگش توصیف کرده باشند – مطلقاً در منابع تاریخ، حدیث، ادبیات، فقه، تفسیر، رجال و تراجم در تمام مذاهب مختلف اهل تسنن وجود ندارد. چه بسا سهل انگاری یا کوتاهی از من است. کتاب الصلابة فی معرفة الصحابة را نیافتم و پیش از محدث بحرانی کسی از این کتاب یاد نکرده است و همچنین بقیه کتاب های که در متن اخیر ذکر شد را نیز نیافتم.
برخی از آنان کوشیده اند به داستان هایی استناد کنند که در آن ها میان برخی از پسران و همسران پدرانشان ازدواج صورت گرفته یا نامادری ضمن بخشی از اموال به ارث رسیده باشد مثل این که به پسر رسیده باشد و پرواضح است که این چیزی غیر از زنا است. زیرا این تحریم در کتاب شریف نازل شده است و اجازه حفظ ازدواج های قبلی که پدران قبلا ازدواج کرده اند و یا باطل کردن ازدواج های قبل از اسلام را داده است و در غیر این صورت باید از نسب مردم فارس نیز صحبت کنیم چرا که مجوس ازدواچ برادر با خواهرش را جایز می دانستند آیا در شریعت و دین خدا صحبت از نسب ملیون ها مسلمان از مردم فارس و توصیف ایشان به زنازاده جایز است؟ تنها به خدای متعال پناه می بریم و به او متوسل می شویم.
اگر بخواهیم از مطالب فوق نتیجه گیری کنیم می توان به موارد زیر اشاره کرد:
اول: حداکثر آن است که نسب عمر بن الخطاب به یک مادر یا مادربزرگ سیاهپوست و حبشی (اتیوپیایی) می رسد، اما این به معنای متهم کردن او به زنازاده بودن یا متهم کردن مادر یا مادربزرگش به زناکاری نیست. این نوع تمایز از روی نسب همان طور که اشاره کردیم در فرهنگ اسلامی مردود است.
دوم: برخی از متون مستقیماً در مورد موضوع صحبت نمی کنند، زیرا دارای ایهام به زنا هستند، حتی اگر زنا توسط برخی از مادران ثابت شده باشد، این ثابت نمی کند که شخص عمر بن خطاب فرزند زنا است، زیرا از نظر شرع و عرف و عقل بین آنها اختلاف است.
دو منبع عمده ای که امروزه در دسترس ماست (کتاب سلیم و کتاب مثالب العرب) نهایت دلالتی که دارند این است که جد عمر بن الخطاب ـ یا پدر او ـ زنازاده هستند نه خود عمر بن خطاب.
سوم: همه منابع شیعی یا معتزلی است و هیچ منبع اهل سنت به معنای دقیق کلمه وجود ندارد، بلکه در منابع اهل سنت اصلاً این داستان ذکر نشده است و اشاره ای به (صهاک) به این صورت نشده است. اما الکلبی نسبت شناس منبع منحصر به فردی است که اثبات این قضیه تنها از این طریق مشکل است و ما در سنی بودن وی تشکیک کردیم و حقیقتاً اثبات چنین موردی با این متن اشکال دارد. از این رو، ممکن است اهل سنت بگویند برخی از شیعیان تندرو برای بی اعتبار کردن و توهین شخص خلیفه دوم، عمر بن الخطاب چنین داستان هایی را ایجاد کرده اند. از این خاستگاه که وی صاحب بدعت است و اهانت و توهین و اتهام به فرد صاحب بدعت جایز است تا حرمت او را در میان مردم از بین برود، آنچنانکه فقهای متعددی به به آن فتوا داده اند و فقها در این زمنیه به احادیثی از شخص پیامبر صلی الله علیه و آله استناد می کنند. بنابراین با این تعداد اندک از منابع پراکنده نمی توان او را به چنین واقعه تاریخی قانع کرد.
چهارم: کتابهایی که این داستان را روایت میکنند، فاقد منابع موثق هستند، علاوه بر آن، فاقد اسانیدی هستند که ماهیت منبع اطلاعات موجود در داستانی با این حجم از جزئیات و پیچیدگی را مشخص کند، بنابراین تصدیق و باور به چنین چیزی دشوار است. آیا می توان با استناد به این گونه روایات، در مورد یک مسلمان (اگر در اینجا عمر بن خطاب را نادیده بگیریم) قضاوت کرد و او را از نظر شرعی، قانونی یا اخلاقی فرزند زنا دانست؟! آیا فقه اسلامی این گونه ادله را به عنوان سند و مدرک قانونی برای تحقق این عنوان در حق این یا آن شخص می پذیرد؟! آیا می پذیریم که دیگران نیز همین روش را در حق راویان اصلی حدیث امامیه مانند زراره، یونس بن عبدالرحمن و دیگران به کار ببرند، چنان که دهها روایت از اهل بیت علیهم السلام در حق ایشان نقل شده است که آنها را به شدت مذمت می کنند؟ آیا توقف نمی کنیم و مسائل را تحلیل نمی کنیم؟ آیا صرف یک روایت یا متنی برای اثبات موضوع کافی است؟ آیا مطالعه، مقایسه و مشاهده جنبه های مختلف موضوع را از دیگران مطالبه نمی کنیم؟ آیا می توان موضوعی به این بزرگی را از روایاتی که در کتب بزرگ تاریخ شیعه و سنی (تاریخ طبری، ابن الاثیر، ابن خلدون، یعقوبی، مسکویه، مسعودی و..) ذکر نشده است، و نه در کتب عمده حدیثی و شرح حال و فقهی و ادبی نه در میان اهل سنت و نه شیعه نیامده است، نتیجه گرفت موضوعی که تنها در کتاب سلیم و مثالب العرب آمده است که که وضعیت این دو کتاب را شرح دادیم و بقیه کتاب ها متأخر از قرن ششم هجری تا عصر صفویه تا امروز است که به صورت قیل و قال نقل شده است.
اگر منظور صرفاً استفاده از اسلوب خرده گیری حداکثری در چارچوب دعواهای فرقه ای است، این یک چیز است و در اینجا به ما مربوط نمی شود، زیرا ما به دنبال واقعیت این موضوع هستیم . اما اگر قصد اثبات واقعیت این امر - و اینکه عمر بن خطاب در واقع فرزند زنا است - با روشهای علمی قابل اعتماد به لحاظ حدیثی یا تاریخی یا شرعی و قانونی باشد، چیز دیگری است که چنین نصوصی برای اثبات آن کافی نیستند، بنابراین به دقت توجه کنید.
پنجم: اگر عمر بن خطاب زنازاده بوده و این امر مشهوری بود که از طریق شهرت به کلبی و دیگران رسیده بود، طبیعی بود که از سوی مشرکان قریش با قوت از آن استفاده می شد تا بعد از اسلام وی او را بدنام کنند آنهم در فضای فرهنگی عربی آن روزگار که به نسب بسیار اهمیت می دادند بلکه مناسب این بود که این موضوع از سوی همه مخالفان او بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مطرح می شد ولی چگونه است که این متون و داستان ها توسط سرسخت ترین مخالفان او - مانند شیعیان - ذکر نشده است مگر در کتاب های پراکنده ای که از نظر زمانی بسیار دیر و فاقد اسانید و منابع موثق هستند و بسیاری از آنها از وجاده ها هستند؟ چرا در کتب اربعه یا در کتب شیخ صدوق، شیخ مفید، سید مرتضی و دیگران آن را نیافتیم؟!
نتیجه: مقتضای قاعده این است که نسب عمر بن خطاب به پدر و مادرش صحیح باشد و هیچ دلیل عقلی و نقلی و شرعی و تاریخی دال بر اینکه او فرزند زنا باشد وجود ندارد. این منابعی است که در این عجله برای من فراهم شد و خدا بهتر می داند.
______________________
[1] حیدر حب الله، إضاءات فی الفکر والدین والاجتماع 2: سوال 360.