حیدر حب الله
ترجمه: مجمع علمی طور سینا
پرسش[1]: چرا ابوبکر توانست جایگاه عمر را استحکام بخشد و عمر هم توانست وصیت خود پیرامون خلیفه ی بعدی را به کرسی بنشاند ولی خود پیامبر نتوانست جایگاه علی علیه السلام را تثبیت کند در حالی که پیامبر بیشترین تأثیر و بالاترین جایگاه را نزد مسلمانان داشت؟ چرا مسلمانان هنگام اجرای توصیه ی پیامبر با هم درگیر شدند ولی توصیه های ابوبکر و عمر را به سرانجام رساندند؟!
پاسخ: شاید فرهنگ معاصر ما – به صورت ناخودآگاه – باعث شده اینگونه بیاندیشیم که اگر یک رهبر برنامه ای را مطرح کند ولی نتواند اکثریت طرفداران خود را نسبت به این برنامه قانع نماید – و از قضا، برنامه ای دیگر، بتواند حمایت اکثریت را جلب کند – پس معلوم می شود برنامه ی نخست از مشکلاتی رنج میبرد و اگر بتوان سرشت عمل، اندیشه و گام های موجود در این برنامه را دگرگون کرد، این برنامه خواهد توانست همراهی مردم را به ارمغان بیاورد. پس هنگامی که در یک کشور، حزبی سیاسی برنامه ای را ارائه میکند و حزبی دیگر در رقابت سیاسی با او به پیروزی میرسد، به صورتی طبیعی و از روی عادت، رفتار سیاسی حزب شکست خورده را بررسی میکنیم تا نقطه ی ضعفش را بیابیم. این اندیشه ای که در زندگی سیاسی، اقتصادی، رفتار مؤسسهها و امثال آن از آن پیروی میکنیم، یک جانبه گرایی را در ذهن ما تقویت کرده است: عدم پیروزی یک برنامه در قانع کردن مردم یا به دلیل نقصان خود برنامه است یا نقصان مکانیزم تبلیغ آن.
چیزی که میخواهم اینجا بیان کنم این است که: آیا صحیح است که هر برنامهای که در جریان زندگی مطرح میشود ولی نمیتواند طرفدارانی را برای خود دست و پا کند، متهم شود که خودش و ساختارش معیوب بودهاند؟ تا چه میزان میتوان از عدم وجود ناکارامدی در برنامه و صاحبان آن برنامه سخن بگوییم و در مقابل، عامل شکست آن برنامه را خود ملت ندانیم؟ آیا استدلالی منطقی وجود دارد که در شکست یا پیروزی یک برنامه هیچ نقشی را نباید برای ملت در نظر گرفت، چنان که گویی مخاطب، همیشه منفعل است و همه چیز در اختیار ماست و اگر پاسخی از طرف ملت دریافت نشد، تنها عامل شکست خودمان هستیم؟
به نظرم تا کنون از واکاوی و بررسی این جهت غفلت کرده ایم. فرهنگ غربی در منطق دموکراسی و رقابت در حیات سیاسی و اجتماعی، مفهوم انفعال جامعه را حاکم کرده است و هر اندازه که این مفهوم بتواند در اذهان ما تثبیت شود، مسئولیت شکست بیشتر به خود برنامه و صاحبان آن نسبت داده میشوند.
به نظرم این فرمول در عملکرد انسانها صحیح است ولی مطلق نیست. من معتقدم که این منطق، مانند سایر قضایای اجتماع انسانی، نسبی و استثنا پذیر است. هیچ داده ی منطقی قطعی و قانع کننده ای وجود ندارد که نشان دهد این مقوله مطلق است، بلکه ممکن است کسی تمام لوازم مورد نیاز را فراهم کند ولی در عین حال به پیروزی نرسد؛ چرا که شکست، هم میتواند حاصل اقتضائات خود برنامه ی مطرح شده باشد، و هم میتواند حاصل مسائلی واقعی باشد که محیط آن را تحمیل کرده است و حتی میتوان عوامل دیگری را هم در این شکست در نظر گرفت که به طور کلی قرار است با آنها تعامل داشته باشد.
هنگامی که به مشکل این مفهوم به گونه ای که توضیح داده شد نگاه کنیم، به راحتی می یابیم که چرا بعضی از پیامبران – که یکی از آنها پیامبر اسلام است- در به انجام رساندن اهداف مدنظرشان موفق نبودند؛ یا چرا بعضی از مصلحان اجتماعی به پیروزی میرسند در حالی که مصلحان دیگر با ویژگی های ممتازتر شکست خوردند؟
میتوانیم عاملیت متغیرهای گوناگونی را در این قضیه مشاهده کنیم و در این صورت، یکجانبه نگریستن به این دست قضایا را نمیتوانیم بپذیریم. از یک طرف میتوانیم فعالیتهای پیامبر را ببینیم و از طرف دیگر عواملی وجود داشت که در تضاد با این فعالیت بودند، مانند قبیله گرایی پنهان در شخصیت فردی و اجتماعی عرب که در آن فرهنگ، نمیتوان آن را به راحتی کنار گذاشت یا ریشه ی آن را در ذات عربیت خشکاند. این عاملی است که دستکم تا اواخر دوران عباسی بیکار نماند و نقش خود را به خوبی ایفا کرد. مسئله در پیامبر یا ابوبکر یا عمر یا علی علیه السلام نیست، بلکه مسئله پیچیده تر از این حرفهاست. این درخت در شبکه ای از شرایط و عوامل ریشه کرده است که بایستی مورخان به بررسی آن بپردازند و در نهایت دریابند که چرا طرح پیامبر عملی نشد ولی نقشه ی دیگران به سرانجام رسید؟
میخواهم اینگونه سخنم را پایان دهم که این شیوه ی پرسش برای بررسی نقادانه ی موضوع کافی نیست، به ویژه که می دانیم انبیا و ائمه در مأموریت خود غالبا از متغیرهای غیبی بی بهره بوده اند. یعنی حرکتشان کاملا طبیعی بوده و با به کارگیری امکانات موجود سعی داشتند مأمورتیشان را به سرانجام رسانند. در نتیجه پرسش مطرح شده به آن شیوه ی خاص، پیچیدگی موضوع را نمیرساند و اینگونه نمیتوانیم این مسئله را معضلی تاریخی قلمداد کنیم. بلکه بایستی – برای اینکه مسئله کاملا شکل بگیرد- بررسی کنیم که شرایط واقعی به نفع پیامبر یا مردم بوده است تا بتواند علی علیه السلام به خلافت خود بگمارد یا اینکه کارها به نفع مراکز قدرت اجتماعی پیش میرفته تا بتوانند فرد مورد نظر را به عنوان خلیفه برگزینند؟ به نظر میرسد این شرایط واقعی موجود در جامعه است که سرانجام کار را مشخص میکند و بدون اینکه این شرایط به نفع پیامبر باشد، عملا این رویداد، رخ نخواهد داد. بنابراین اگر اینگونه استدلال کنیم که گماشتن علی علیه السلام به عنوان خلیفه ی بعد از خود، هدف پیامبر اکرم بود و پیش رویش هیچ پیامد واقعی خارجی وجود نداشت که تاریخ بتواند به ما نشان دهد، صرفا پاسخ این پرسش را پیچیده کرده ایم، ولی اگر فرضیه را طوری در نظر بگیریم که وجود موانع خارجی را تبیین کند – هر چقدر هم که پیامبر برای رویکارآوردن علی علیه السلام تلاش کرده باشد- در حل پیچیدگی ای که پرسش ایجاد شده است، موفقتر عمل خواهیم کرد.
به همین دلیل اگر ملاحظه کنید، خواهید دید که خیلی از پژوهشگران، مورخین، متکلمین و علمای شیعه همیشه تلاش کردهاند تا صورتی از سرشت و وضعیت جامعه ی عربی و اسلامی آن زمان را ارائه کنند که طبق آن موانعی وجود داشت که اجازه نمیداد هدف پیامبر محقق شود حال آنکه چنین موانعی را هنگام تحویل خلافت از جانب عمر و عثمان مشاهده نمیکنیم. البته ما نمیخواهیم در اینجا به آن موانع بپردازیم. به عنوان مثال مسئله ی عدالت صحابه – سلبا و ایجابا- مقدمه ای بسیار کلیدی در رسیدن به نتیجه ی نهاییِ پیرامون مسئله ی امامت به شمار میآید؛ چرا که اگر عدالت صحابه را بپذیریم – که نظر رایج اهل سنت است- آنگاه اثبات گماشته شدن علی علیه السلام به عنوان خلفیه ی پیامبر به راحتی امکان پذیر نخواهد بود و اگر در عدالت صحابه شک کنیم و این نظریه را به هیچ وجه نپذیریم زمینه ای جدی فراهم میشود تا بتوانیم از این سخن بگوییم که پیامبر علی علیه السلام را به عنوان خلیفه ی پس از خود برگزیده است. این همان چیزی است که باعث میشود این مسئله نقشی اساسی و حساس در علم کلام داشته باشد.
به همین دلیل است که اهل سنت به هیچ وجه از عدالت صحابه کوتاه نمی آیند و در نتیجه نمی توانند تصویر و تفسیر دیگری از تاریخ را تصور کنند. در مقابل اهل سنت، شیعه نه تنها این نظریه را نمیپذیرد بلکه چهره ای از صحابه ترسیم میکند که کاملا در تضاد با اندیشه ی اهل سنت است و علاوه بر این برای اثبات اندیشه ی امامت، منطق رخداد انقلابها را توضیح میدهد که مبتنی بر آن پس از وفات مؤسس انقلاب، غالبا انقلابها با انحراف شدیدی در مسیر اصلی خود مواجه میشوند. به همین دلیل بعضی از شیعیان به این نتیجه رسیده اند که اگر بگوییم از زمان خود پیامبر، اکثر صحابه فاسق یا منافق بودند به راحتی میتوانیم قضیه ی امامت را بپذیریم و تفسیر تاریخی صحیحی از آن ارائه کنیم.
[1] اضاءات فی الفکر و الدین و الاجتماع ج 2 ص 17