حیدر حب الله
ترجمه: مجمع علمی طور سینا
پرسش[1]: استاد… در حملاتش علیه معبد ( یعنی موسسه فقهی) مردم را به انقلاب بر ضد آن فراخوانده و دربرابر فیلسوفان و فقیهان به پاخاسته است. وی معتقد است که آنها – بر خلاف عرفا- هیچ ارتباطی با گوهر وجودی انسانیِ دین ندارند. نظر شما در رابطه ی با این مفهوم از گرایش وجودی و همچنین وجودگرایی اسلامی چیست؟ آیا این مسلک مبتنی بر برهان ها و استدلالهای خاصی است یا صرفا واکنشی است در برابر تحجر عقلانی و نصگرایی متحجرانه ای که امروزه گرادگرد ارتباط خدا و انسان را فراگرفته است؟
پاسخ:
- روشن است که خاستگاه بخش قابل توجهی از نظریاتِ فکری معاصر واکنشهای تندی هستند در برابر رفتار نهاد دین و شیوه ی برخورد آن با سایر افکار و روشهای مدیریت دین در جهان. هر فردی که فضای تفکر انتقادی را مشاهده کند درمییابد که او اساسا با فقه و شریعت مشکل دارد. بنابراین اگر امروزه از این رویه ی فقهی کوتاه بیاییم و قوانین را صرفا بر اساس قراردادهای اجتماعی پیش ببریم، خیلی از مشکلاتی که بین جریانهای فکری رقیب در جریان است، یکباره ناپدید میشوند.
همینجا است که درگیری پنهان قدرت در میان نهاد دین و دشمنان آن مشاهده میشود. در حالی که در این میان نهاد دین منطق ولایت، اشراف و مراقبت را به کار میگیرد، در طرف مقابل برای اینکه جای پای محکمی برای قدم گذاردن در عرصه ی قدرت داشته باشد، به دنبال آن هستند که از قدرت علم استفاده کنند با توجه به اینکه علم در انحصار نهاد دین و اولیای آن قرار ندارد.
- نبرد قدرت بخشی از میدان درگیری های جامعه ی اسلامی را به خود اختصاص داده است ولی بخش دیگری از این معرکه، حاصل بحران عدم اعتراف همه جانبه ای است که از ناهمسانی روش های شناختی سربرآورده است. هنگامی که افرادی، جامعه ی انسانی را به سمت عرفان و تصوف به عنوان راهکار حل مشکلات فرا میخوانند، این جبهه ی جدید را به راحتی میتوانیم مشاهده کنیم؛ چرا که این جریان بیشترین تسامح را در بین سایر جریانات از آن خود کرده است و تسامح خواسته ای است انسانی که شهروند عرب و مسلمان در مقابل صورت های مختلف استبداد، زور و سستی ای که حیات اجتماعی – سیاسی از آن رنج میبرد، به آن فراخوانده میشود.
آنها این اندیشه را پذیرفته اند تا بتوانند میان دین و زندگی تفاهمی را برقرار کنند، چرا که از نظر آنها عرفان و تصوف – برخلاف فلسفه، کلام، فقه، اصول و تفسیر – هیچ قانون و الزامی را برنمیتابد. اشتیاق به فرار از نظم بیتسامحِ فرهنگ و اندیشه ی عرب که از بحران استبداد رنج میبرند، دائما افراد این جامعه را به پیروی از این رویکردهای روحانی برمیانگیزاند.
- از دیدگاه من، در مرحله ی اول بایستی به دنبال نظریه ای فلسفی و شناختی پیرامون الاهیات باشیم و سپس سراغ نظریه ای برویم که نصوص دینی را به ما بشناساند. پس از رسیدن به این دو نظریه میتوانیم پیرامون این برنامه ها و طرح هایی سخن بگوییم که به آن اشاره کردید. ولی خیلی از پژوهشگران مدعیاند (و خاستگاه دیدگاهشان چیز دیگری است) که شکاف های موجود در ساختار اندیشه ی کلاسیک و نهاد دین، اسباب فروپاشی انسجام شناختی این نهاد را فراهم کرده است. بنابراین گذار کامل از آن برای رسیدن به مرحله ای نوین ضروری است. ولی از نگاه من، بایستی در تشخیص علت مشکل دقت بیشتری داشته باشیم. به جای اینکه درب علم پزشکی را به دلیل پاسخگو نبودنش به همه ی پرسش های حوزه ی سلامت ببندیم، بایستی با ژرف کاوی هایمان ریشه ی این ناتوانی را بیابیم، تا نقاط قوت این علم را فدای نقاط ضعفش نکنیم.
- بنابراین دو رویکرد نسبت به این مسئله وجود دارد:
الف) رویکردی که باورد دارد هنوز فرصتهایی برای ترمیم درونی (درون دینی) و به عبارتی از درون ساختار میراث شناختی دین وجود دارد، اگر چه که ممکن است این ترمیم، ما را به سمت جراحی هایی حساس و بحرانزا بکشاند. در نتیجه با وجود چنین ترمیم هایی لازم نیست کل این نظام را رها کنیم. یا حتی میتوانیم بگوییم با پیاده سازی ترمیم های درون و برون دینی در کنار یکدیگر، دیگر نیازمند ترک این ساختار نیستیم.
ب) رویکردی که این تلاشها را کاملا بیفایده میداند و باور دارد که تجربه ای به گستره ی دو قرن به ما نشان داد که اصلاح، ترمیم، نوسازی و احیاء هیچ سودی نداشته و تنها یک راهکار وجود دارد و آن هم اینکه طرح نوین ما مبتنی بر نصوص دینی نباشد. به این معنی که از نصوص دینی به عنوان راه ارتباط با خداوند چشم پوشی کنیم و این نقش را به خرد و دل واگذار کنیم؛ چرا که متون دینی شأنی تاریخی دارند و امروزه همانطور که میدانید با توجه به نقدهای متوجه شناخت تاریخی و به طور کلی نقدهای دانش شناخت شناسی، دیگر تاریخ، ارزش چشمگیری ندارد.
من، دیدگاه اول را مناسب تر یافته ام. ما بایستی به دنبال زنجیره ای از جراحی هایی سنگین در نواحی بسیار حساس دین باشیم نه اینکه خود را سرگرم بخشهای حاشیه ای جسم دین کنیم. من طرفدار روش دوم نیستم که حامیان دیدگاه وجودی در پی آن هستند (با اینکه کاملا اولویت طریقت نسبت به شریعت را پذیرفته ام)؛ چرا که فکر میکنم ما فقط به دنبال دینداری فردی و گریختن از استبداد و فقه هستیم. آیا عرفان و تصوف را برای واگذاری امور سیاسی در سرزمینهای اسلامی آزمودهایم؟ آیا نگران این نیستیم که آنها ساختاری خرافی از دین ارائه کنند؟ آیا انتظار داریم که با تکیه بر خرد و دل بتوانیم راه را بر ارتدادهای سلبی ببنیدیم؟ آیا دیگر جنگ اندیشه ها را نخواهیم دید؟ و آیا حتما با این کار به هدفمان که همان دینداری است دست می یابیم یا اینکه از بیراهه انسان مداری و سکولاریزم سردرمی آوریم؟
پس به پرسشی اساسی تر رسیده ایم: دیدگاهی واقعی ما نسبت به دین و نظامهای عقیدتی چیست؟ آیا ما به آن باور نداریم یا در نهایت به جایی میرسیم که دیگر به آن باور نداشته باشیم تا در نتیجه تدین چیزی جز تسامح و عشق و محبت نباشد؟ البته که من تا کنون نسبت به این نتایج قانع نشده ام.
بله، هر متفکر و اندیشمندی که با تکیه بر فلسفه انتقادی، مساله ایمان را مورد نقد قرار می دهد و در نتیجه به عاجز بودن عقل و نص برای تولید معرفت می رسد[2] این حق را دارد به شیوه ای فوق بیاندیشد.
ولی تا وقتی که به یک دیدگاه فلسفیِ قانع کننده که ثابت کند عقل و نص از ایجاد یک منظومه معرفتی و منطقی عاجز است نرسیم حق نداریم در این موضوع حتی از شخصیتی چون ملکیان تقلید کنیم.
آنچه گفتم در حد یک اشاره و درآمدی به این مساله بود که ضیق وقت بیش از آن را اجازه نمی دهد. واقعا با یک پرسش و پاسخ نمیتوان به بررسی بنیادهای دیدگاه ملکیان و امثال او رسید زیرا که مکتب فکری بسیار بزرگی از او پشتیبانی میکند.
[1] اضاءات فی الفکر و الدین و الاجتماع ج 2 ص 28
[2] مانند دکتر ملکیان که بنیان گذار بسیاری از این ادعاها در جهان تشیع و حتی تسنن است و یکی از این ادعاها، همین مدرسه وجودی است که شما در سوال خود به آن اشاره کردید و یا مدرسه وجدانی که امروزه متداول است.