حيدر حبّ الله[1]
ترجمه: علی الهی خراسانی
کاظم شیروی
محمدرضا ملایی
موضوع امر به معروف و نهی از منکر بین اعتقاد و عمل
فقها و متکلمان مسلمان در موضوع امر به معروف و نهی از منکر بین نظر و عمل و به تعبیر دیگر بین عقیده و فکر از یک طرف و شرع از طرف دیگر تفاوتی قائل نشده اند؛ فقط متعرض این مطلب شدهاند که امر به معروف و نهی از منکر در حالات اختلاف اجتهادی بین دو طرف، واجب نیست. در عین حال متفکر معاصر حسن حنفی، امر و نهی را متوجه افکار ندانسته بلکه از شئون افعال میداند؛ به تعبیری دیگر معتقد است امر و نهی مختص به امور عملی و شرعی است نه امور نظری؛ در این صورت امر و نهی، مبدأ و اصلی برای حقوق مدنی و متعلق به افعال ظاهری است و ارتباطی به اندیشه ندارد و موجب سلب آزادی آن نمیشود.[2]
به نظر میرسد انگیزه حنفی از طرح چنین نظریه ای، مراقبت از آزادی اندیشه و اجتهاد در مسائل نظری است. با بررسی کلام وی، مشخص میشود که از یک طرف معتقد است امر و نهی در لغت باید متضمن و دربردارندهی همان معنایی باشد که از سیاق دو جملهی «افعل» و «لاتفعل» فهمیده میشود؛ به عبارت دیگر همانطور که این دو جمله، ناظر به شئون عملیِ مکلف است، باید امر و نهی در این فریضه نیز ناظر به همین شئون عملی باشد. همچنین از طرف دیگر، چنین پنداشته که اگر امر و نهی مجال یابد تا در دائرهی اندیشه وارد شود با توجه به وجود مرتبه سوم در این فریضه – که همان مرتبه «ید» و خشونت و برخورد قهر آمیز و اعمال زور است – با سلفی گریِ کشنده و سلب آزادیها و سرکوب اندیشه و متهم کردن آن مواجه خواهیم شد. گویا وی به دلیل دلهرهی ناشی از تجربهی تاریخی معتزله، چنین نتیجهای گرفته است؛ همان معتزلهای که هر گونه عقیده مخالف با خود را منکر اعتقادی شمردند و همین مساله باعث شد –آنطور که گفته شده[3] – به شکنجه دشمنانشان و بدرفتاری و اذیت کسانی که همرأی آنها نسیتند بپردازند؛ هر چند قاضی عبدالجبار با اینکه از ابتدا معتقد بود امر به معروف و نهی از منکر، شامل افعال و قلوب و عقاید میشود ولی بعدها از این رأی برگشت و معتقد بود مسائل اختلافی که مجال برای اجتهاد دارند مشمول این فریضه نمیشود.[4]
اما همانطور که قبلا گذشت –و بعدا هم ان شاء الله خواهد آمد – امر و نهی، دو عنوانی هستند که محصور در حدودِ معناییِ دو صیغهی امر و نهی – إفعل و لاتفعل – نبوده بلکه اصطلاحی عرفی عربی برای تعبیر از دعوت عملی و اصلاحی هستند. خواهیم گفت که در اسلام مرتبه «ید» و قهر و زور در امر به معروف و نهی از منکر نداریم مگر اینکه منظور از این مرتبه و مفاهیم، مفهومِ دینیِ دیگری مانند جهاد و یا قصاص و یا حدود باشد و برای این مفاهیم شروط خاصی است که شامل تمام حالات مواجههی با معصیت و انحرافات عقائدی نمیشود. به همین دلیل محصور نمودن فریضهی امر به معروف و نهی از منکر را به حوزه عمل و فعل قبول نداریم بلکه معتقدیم این فریضه هم حوزه عمل و هم حوزه اصلاح مفاهیم و اندیشه را در برمیگیرد. نصوص دینی هم بر این مطلب دلالت میکنند؛ زیرا اطلاقات و عمومات نصوص قرآنی و حدیثی که در باب امر به معروف و نهی از منکر وارد شدهاند شامل هرگونه خیر و حق و معروف و منکر میشوند البته به همان معنایی که چند صفحه قبل و نیز در بحث قرآنی گذشت. پس همانطور که واجب است هر مسلمانی برادر دینی اش را به سوی خیر دعوت کند همچنین بر مسلمین واجب است غیر مسلمین را به اسلام دعوت کنند؛ زیرا ایمان به خدا وند و توحید از بزرگترین خیرها و کامل ترین معروف هاست همانطور که شرک به خداوند و یا تکذیب و انکارش از بزرگترین منکرهاست. پس میتوان گفت خود ادلهی امر به معروف و نهی از منکر، پشتیبان سیاست دعوت و تبشیر در اسلام است؛ چه برسد به سیره قطعی انبیاء و مسلمین صدر اسلام و بسیاری از روایاتی که به اسلام آوردن و دعوت مردم به سوی اسلام ترغیب میکنند. پس همانطور که آیهی شریفه «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَر …» شامل امر کردن برخی از مسلمین نسبت به برخی دیگر میشود همچنین شامل امر کردنِ مسلمین نسبت به غیر مسلمین، هم در سطح عمل و سلوک و هم در سطح عقائد میشود بدون اینکه مکلف بودن کفار نسبت به فروع و یا غیر مکلف بودنشان دخیل در این مساله بداند؛ به تعبیری دیگر حتی اگر کفار مکلف به فروع دین نباشند باز هم این فروع، معروف و خیر خواهند بود؛ قبلا هم گفتیم که این دو عنوان (معروف و منکر) ضرورتا داخل در تقسیم پنجگانه احکام فقهی نمیشوند.
در حدیثی مشهور پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم در جریان غزوهی خیبر به علی علیه السلام میفرماید: با سپاهیان خود بر آنها حمله کن تا بر آنها وارد شوی، سپس آنان را به اسلام دعوت کن و حقوق خداوند و واجبات او را به گوش آنان برسان ؛ به خدا سوگند اگر یک نفر را خداوند به وسیله تو هدایت کند بهتر است برای تو از اینکه صاحب چارپایان قرمز رنگ باشی.[5]
اصلِ سیاست دعوت و تبشیر، در نصوصِ کتاب و سنت و نیز تاریخ واضح است و از مشترکات اسلام و مسیحیت – برخلاف یهودیت تاریخی – میباشد. در بحثهای فقهی جهاد هم گذشت که شایسته است مجاهدین قبل از آغاز جنگ با دشمن، آنان را به اسلام دعوت کنند و گفتیم که این امر اختصاصی به جهاد ابتدایی ندارد بلکه شامل جهاد دفاعی هم میشود در صورتی که شرایط مناسب برای این امر نیز وجود داشته باشد.
این مساله، در داخل مسلمین و در مسائل عقیدتیِ مورد اختلاف، مانند اختلافات بین مذاهب و جریانات اسلامی هم به همین صورت است؛ به عبارت دیگر، عنوان دعوت به خیر در این حوزهها هم ساری و جاری است. هر فرقهای که خیر، حق و یا معروفی را میبیند لازم است تا با وسائل و راههای مجاز و بدون استفاده از قهر و زور در این رابطه، آن را نهادینه کند. این بحث، راه حلی اساسی را برای مسالهای که مرتبط با این موضوع است – یعنی نشر نشیع و گسترش آن که خواهد آمد – ارائه میدهد؛ همچنین در مسالهی کتمان و بیان دین که گذشت نیزی کارگشا است.
امر و نهی و نظریه نشر تشیع و گسترش مذهبی و فرهنگی
با توجه به قاعده کلیای که گذشت، مسالهی «گسترش مذهب» و «نشر دادن هر مذهبی، تسوط پیروانش» ذیل قانون دعوت به خیر و تواصی به حق قرار میگیرد. لذا هر مذهبی (مانند شیعه وسنّی) حق دارد بلکه واجب است – مطابق معتقدات خود – دیگران را به مذهب و فکر خود بخواند البته تا وقتی که عنوانی ثانویای عارض بر این دعوت نشود و این، امری واضح است. اما گاهی نسبت به نشر مذهب و گسترش مکتب، با منع مواجه میشویم. دو عنصر زیر میتواند منشأ این منع باشد:
روایاتی که از گسترشِ تشیع، منع میکنند
در کتابهای شیعی روایاتی وارد شده که گاهی از آنها استظهار میشود که باید فرهنگ انتشار مذهب و گسترش مکتب – که کتاب و سنت و عقل آن را تایید میکند – محدود کرد. با توجه به اهمیت این مساله در عصرحاضر و نیز با توجه به اینکه اکثر فقها، متعرض این بحث به صورت علمی نشدهاند این روایات را به تفصیل مورد بررسی قرار میدهیم؛ روایاتی که به رویگردانی از نشر تشیع دعوت میکنند:
- خبر حماد سمندری:
حماد سمندری میگوید به امام صادق عرض کردم: من وارد بلاد شرک میشوم؛ برخی از همراهان میگویند اگر اینجا بمیری با ساکنین این بلاد محشور میشوی. حضرت صادق علیه السلام فرمودای حماد، وقتی آنجا هستی امر ما را به یاد داری و مردم را به سوی آن فرامیخوانی؟ عرض کردم: بله؛ حضرت فرمود: وقتی در بلاد مسلمین هستی نیز امر ما را به یاد داری و مردم را به آن فرامیخوانی؟ عرض کردم: خیر؛ سپس حضرت به من فرمود: اگر آنجا (بلاد شرک) بمیری امت واحده محشور میشوی در حالی که جلوی روی تو، روشن از نور خودت خواهد بود.[6]
امام علیه السلام در این حدیث، دعوت مردم به اسلام را تحسین کرده و نیکو شمرده است در حالی که نسبت به دعوت نکردن مردم به سوی تشیع – که از کلمهی «امرنا» فهمیده میشد – اظهار نظری نکرد؛ گویا وی اشکالی در این مطلب نمیدید؛ اگر این دعوت نکردن اشکالی داشت، پس چرا امام علیه السلام از دعوت به سوی امرشان سوال میکند؟ از اینجا میتوان فهمید دعوت به سوی تشیع مورد مدح و رغبت امام علیه السلام نبوده است.
در مقام نقد و بررسی این حدیث باید گفت سند این روایت، ضعیف است زیرا وثاقت «شریف بن سابق تفلیسی» که در سند این روایت وارد شده ثابت نیست[7] همچنین «حماد السمندری» یا «السمدری» یا «السمندلی» مجهول است.[8] علاوه بر اینکه حتی اگر سند تا «حماد السمندری» درست باشد باز هم نمیتوان از مدحی که در این روایت نسبت به «السمندری» از زبان امام علیه السلام وارد شده برای اثبات وثاقت خودش استفاده کرد؛ زیرا خود وی در سند این روایت حضور دارد. همچنین این روایت ارتباط به موضوع بحث ما ندارد زیرا این حدیث در نهایت بر دعوت به تشیع در بلاد شرک دلالت میکند نه دعوت به تشیع در بلاد مسلمین.
- روایت فضیل:
فضیل میگوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم آیا مردم را به این امر دعوت کنیم؟ حضرت فرمود: نه؛ای فضیل، اگر خداوند تبارک و تعالی خیر بندهای را بخواهد مَلَکی را میفرستد تا آن بنده را در این امر داخل کند یا به میل خود و یا به اجبار.[9]
در جای دیگری از کتاب کافی و نیز وسائل الشیعه همین روایت بدون تعبیر «لا» در اول کلام امام علیه السلام وارد شده است.[10]
این حدیث به روشنی، از دعوت به سوی تشیع نهی میکند؛ بلکه حتی اگر به نسخه های دیگر روایت که کلمهی «لا» در ابتدای آنها وارد نشده نیز استناد کنیم باز هم میتوان با توجه به سیاق این روایت، متوجه شد که دعوت به سوی تشیع، مطلوب امام علیه السلام نیست.
شیخ حر عاملی[11] و نیز مازندرانی[12] نصوصی که دلالت بر نهی از دعوت به تشیع میکنند را حمل بر تقیه میکنند؛ ولی در روایت، قرینهای بر تقیهای بودن آن نیست. حتی میتوان گفت با توجه به اینکه در روایت فوق، امام علیه اسلام به جای اینکه تقیه را به عنوان علت دعوت نکردن مردم به سوی تشیع ذکر کند، از یک امر کلی و غیبی – یعنی خواست و اراده خداوند بر هدایت کسی – صحبت میکند و همین، نشان میدهد که منظور امام علیه السلام در این روایت، مسالهای ثابت است نه تقیه، که به عنوان یک عنوان ثانوی شناخته میشود.
ولی علی رغم این همه، برای ما اخذ به این حدیث ممکن نیست؛ زیرا سند این روایت به جهت وقوع «محمد بن مروان» در آن، مشکل دارد و نمیتوان وثاقت وی را به دلیل واقع شدن وی در اسناد کامل الزیارات و یا روایت صفوان بن یحیی از وی ثابت کرد؛[13] زیرا این دو نظریه را که در علم رجال مطرح شده است[14] قبول نداریم؛ حتی اگر وثاقت وی را بپذیریم باز هم استناد به این روایت مشکل است؛ زیرا حدیث فوق در واقع از بسته شدن باب دعوت به دین اسلام سخن میگوید؛ چون امر ائمه علیهم السلام که در روایت به تعبیر «هذا الامر» آمده هم شامل مسلمان غیر شیعی میشود و هم شامل غیر مسلمان؛ لذا هر انسانی که با امر ائمه علیهم السلام بیگانه است مشمول این حدیث بوده و طبق مفاد آن، دعوت وی به سوی حق، لازم نیست؛ مگر اینکه بگوییم امر اهل بیت علیهم السلام، منحصر در امامت آنهاست و شامل سایر عقاید اسلام نمیشود که در این صورت میتوان از روایت فوق منع دعوت به سوی تشیع را استفاده کرد. علاوه بر این، اگر راوی از جواز و مشروعیت تبلیغ تشیع سوال کرده باشد چه بسا نفی وارد شده در ابتدای روایت، برای فهماندن تحریم باشد؛ ولی اگر سوال راوی از وجوب تبلیغ تشیع باشد جوابِ منفی امام علیه السلام به معنای نفی وجوب است. با وجود این دو احتمال، آن معنایی را میپذیریم که در هر دو احتمال فوق، وجود داشته باش و این معنا همان نفی وجوب است.
- خبر کلیب بن معاویة الصیداوی:
كليب بن معاويه گويد: امام صادق عليه السّلام بمن فرمود: از مردم دور شويد (آنها را بمذهب حق نخوانيد) همانا خداى عز و جل چون خير بندهاى را خواهد، در دلش نقطه و اثرى گذارَد (نور هدايت در دلش افكند) و او را رها كند، او خود بگردش افتد و حق را بجويد، سپس فرمود: كاش شما هر گاه با مردم بسخن ميپرداختيد ميگفتيد: ما از راهي كه خدا رفته رفتهايم، و هر كه را خدا انتخاب كرده انتخاب كردهايم، خدا محمد را انتخاب كرد، و ما آل محمد را صلى اللَّه عليه و آله انتخاب كرديم.[15]
این روایت از «کلیب بن معاویة الاسدی» – که همان «الصیداوی» است – در محاسن برقی اینچنین آمده است: به مردم چه کار دارید؛ اگر خداوند خیر بندهای را بخواهد در قلبش نقطهای سفید گذارَد و آن بنده خود به دنبال آن میرود و آن را طلب میکند.[16]
این روایت به روشنی، دعوت مردم به امر اهل بیت علیهم السلام را محکوم میکند و علت آن را هم امری غیبی که به دست خداوند متعال است ذکر میکند؛ سپس امام علیه السلام راوی را دعوت میکند به اینکه اگر با مردم مواجهه شدی به آنها بفهمان که اهل بیتی را به عنوان امام انتخاب کردهای که خداوند آنها را انتخاب کرده است – که همان اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله است – و نه بیشتر.
در مورد این روایت چند نکته قابل ذکر است:
- سند حدیث مورد مناقشه است؛ هم به دلیل «ابراهیم بن هاشم» که در او توقف کردیم و هم به دلیل «کلیب بن معاویة الصیداوی»؛ زیرا توثیق او مبتنی است بر یکی از سه مبنای زیر:
- «کلیب بن معاویة» در اسانید کتاب کامل الزیارات است. این مبنی تمام نیست چون نهایت چیزی که نسبت به اسانید کتاب فوق میتوان گفت این است که مشایخ و اساتید بی واسطهی جعفر بن محمد بن قولویه (مولف کتاب) توثیق شدهاند و نه بیشتر از آن.
- صفوان بن یحیی و نیز محمد ابن ابی عمیر از او روایت کردهاند و این دو از کسانی هستند که فقط از شخص ثقه، روایت را نقل میکنند؛ از طرف دیگر نیز شیخ طوسی، طریق صحیحی را ذکر کرده که روایت صفوان از کتاب صیداوی را ثابت میکند. این نظریه نیز همانطور که در مباحث رجالی به تفصیل متعرض آن شدیم درست نیست.
- روایتی وارد شده که در آن، امام علیه السلام نسبت به «کلیب» ترحّم فرمود و برای وی طلب آمرزش کرده است. «زید شحّام» در روایتی صحیح از امام صادق علیه السلام نقل میکند که به ایشان عرض کردیم در نزد ما مردی است به نام «کلیب» که هر مطلبی از سوی شما میرسد او میگوید من تسلیم هستم. امام صادق علیه السلام بر او درود فرستادند سپس فرمودند آیا میدانید تسلیم چیست؟ … [17]
ولی اعتماد بر این روایت برای توثیق «کلیب» – همانطور که آیة الله خویی اعتماد کردند[18] – مشکل است؛ زیرا نهایت چیزی که روایت استفاده میشود این است که امام علیه السلام به جهت تسلیم بودن کلیب بر وی درود فرستاد و این، به معنای عدم ارتکاب معصیت مانند کذب از سوی «کلیب» نیست؛ زیرا تسلیم غیر از اتباع و عمل است لذا جهت مورد مدح در روایت «زید الشحام» با وثاقت «کلیب»، یکی نیست و دلیلی هم نداریم که امام علیه السلام فقط کسانی را که از همهی جهات، مورد قبول باشند مورد تفقد و ترحّم قرار میدهد. علاوه بر این، به نظر میرسد که امام علیه السلام «کلیب» را نمیشناسد بلکه جلوی ایشان ذکری از «کلیب» به میان آمد؛ لذا اگر از این روایت بخواهیم توثیق «کلیب» را استفاده کنیم باید بپذیریم امام عیله السلام نسبت به اینگونه موضوعات علم غیب داشته و در این ترحّم نیز به علم غیبیاش عمل کرد نه به علم ظاهری؛ و اثبات تمام اینها از راهی غیر از خود این روایت، امری مشکل است.
مشکل دیگر این است که از کجا بدانیم مقصود «زید الشحام»، همان «کلیب الاسدی» است که در صدد توثیق آن هستیم؟ ما روایتی نیافتیم که «زید الشحام» از «کلیب الاسدی» نقل کند تا بتوانیم او را بشناسیم؛ پس چه بسا زید در این روایت شخصی دیگر را مدّ نظر داشته است؛ تشابه اسمی بدون ذکر اسمِ پدر یا کنیه و لقب و نسبت، ثابت نمیکند که امام علیه السلام بر «کلیب الاسدی الصیداوی» ترحّم کرده است.[19] به همین دلیل، استدلال به این روایت مشکل خواهد بود. شاید سبب خطای آیة الله خویی این باشد که ایشان دیده «کشّی»، این روایت را در ذیل عنوان «کلیب الصیداوی» قرار داده است و به همین جهت، متوجه این احتمالات نشد. چه بسا امر بر خود «کشّی» مشتبه شده باشد و یا حتی ممکن است اشتباه از طرف شیخ طوسی که کتاب معرفة الرجالِ «کشّی» را مختصر کرده باشد.
نتیجه آنکه راهی برای توثیق «کلیب» غیر از مبنای روایت «صفوان» و «ابن ابی عمیر» از او نداریم؛ اگر این مبنی را پذیرفتیم وی ثقه است در غیر این صورت، مجهول خواهد ماند و البته ما در اصل این مبنی توقف کردیم.
- خبر «کلیب الصیداوی» از نظر دلالت نیز غموض و پیچیدگی دارد؛ زیرا در آخر روایت چنین آمده که «به مردم بگویید ما از راهی که خداوند رفته رفتهایم» ولی در ادامه وقتی میخواهد این عنوان را تطبیق کند میگوید «خداوند محمد را انتخاب کرده و ما آل محمد را». مشکل اینجاست که اگر این اصل و قاعدهی مذکور، درست باشد لازم است بگوییم که ما هم محمد صلی الله علیه و آله را اختیار کردیم؛ این عدم تطبیق نتیجه بر قاعده، چگونه صحیح خواهد بود؟
شاید بتوان از این اشکال جواب داد که منظور از انتخاب محمد صلی الله علیه و آله، این است که خداوند متعال، بنی هاشم را اختیار کرد و ما هم وصایت و جانشینی را از همان موضعی گرفتیم که خداوند برای نبوت اختیار کرد. در این صورت، تعبیر وارد شده در روایت، مشکلی نخواهد داشت. اگر این تاویل پذیرفته شود مشکلی برطرف میشود و در غیر این صورت، روایت مجمل خواهد بود.
- خبر ثابت أبی (بن) سعید
ثابت بن سعيد گويد: امام صادق (ع) فرمود: اى ثابت، شما را با مردم چكار؟ از مردم دست برداريد و هيچ كس را بمذهب خود نخوانيد، بخدا اگر اهل آسمانها و اهل زمينها گرد آيند تا بندهاى را كه خدا گمراهي وی را خواسته، هدايت كنند نتوانند و اگر اهل آسمانها و اهل زمينها گرد آيند تا بندهاى را كه خدا هدايتش را خواسته، گمراه كنند نتوانند، از مردم دست برداريد و هيچ كس نگويد: اين عموى من، برادر من، پسر عموى من، همسايه من است (و من نميتوانم نزديكانم را در گمراهى ببينم) زيرا چون خداوند نسبت به بندهاى اراده خير نمايد روحش را پاك كند در نتیجه هر مطلب حقى را بشناسد و هر زشت و باطلى را انكار كند، پس از آن خدا در دلش مطلبى اندازد كه كارش را فراهم آورد.[20]
این روایت در جایی دیگر از کتاب کافی با اختلافی اندک آمده است.[21]
روایت فوق به صراحت از دعوت مردم به امر تشیع نهی میکند و البته باز هم بر جنبهی غیبیِ هدایت که مرتبط با جذب الهی است تمرکز کرده است. هیچ نشانهای هم بر تقیهای بودن این روایت وجود ندارد.
در عین حال، نمیتوان بر این روایت اعتماد کرد زیرا راوی آن یعنی سعید یا ثابت یا ابوسعید یا ثابت بن ابی سعید، مردی است به شدت گمنام که هیچ شاهدی بر توثیق آن وجود ندارد؛[22] روایت کردن «ابن مسکان» – که از اصحاب اجماع است – از وی نیز وثاقت او را ثابت نمیکند. علاوه بر اینکه میدانیم این روایت و امثال آن اگر از قانونی عمومی حکایت کند در حقیقت فریضهای الهی را ساقط کرده و حتی شامل دعوت به اسلام هم میشود؛ اگر مسالهی هدایت مرتبط به جنبهای غیبی و جذبهای الهی مرتبط باشد پس چرا به اسلام و ارزشهای حق و عدالت و خیر دعوت کنیم؟ این سوالی است اساسی که دلالت این حدیث را به چالش میکشد.
- روایت علی بن عقبة
وی از پدرش نقل میکند که امام صادق علیه السلام فرمود: امر خود را براى خدا قرار دهيد نه براى مردم؛ زيرا آنچه براى خداست بحساب او گذارده میشود و آنچه براى مردم است، بسوى خدا بالا نرود؛ بخاطر دينتان با مردم ستيزه نكنيد، زيرا ستيزه كردن دل را بيمار كند، خداى تعالى به پيغمبرش (ص) فرمود: «تو نميتوانى كسي را كه دوست دارى هدايت كنى، بلكه خدا هر كه را خواهد هدايت كند» و فرموده است «مگر تو ميتوانى مردم را مجبور كنى كه ايمان آورند» مردم را رها كنيد زيرا آنها از افرادی همچون خود تعليم گرفتند و شما از رسول خدا (ص) تعليم گرفتيد. من از پدرم شنيدم كه ميفرمود: چون خداى عز و جل بر بندهاى مقرر کند كه بايد در اين امر داخل شود از رفتن پرنده بآشيانهاش شتابندهتر خواهد بود.[23]
در جای دیگری از کتاب کافی[24] و نیز در کتاب محاسن[25] همین روایت با تغییراتی اندک آمده است.
این روایت از فرورفتن در مجادلات مذهبی نهی میکند؛ زیرا که اینگونه مجادلات باعث مریضی قلب میشود و برای همین امام علیه السلام، شیعیان را به رها نمودن مردم دعوت میکند.
از این روایت فهمیده میشود که امام علیه السلام ترک هدایت مردم را نمیخواهد بلکه خواستهی امام (ع) مبالغه نکردن در امر امامت و نیز ترک مجادله و مخاصمه و فرورفتن در مناقشات تند مذهبی است. به همین دلیل، دستور امام علیه السلام به رها کردن مردم، به معنای ترک مطلق نیست بلکه به قرینهی مقاطع دیگر این روایت و لسان و شیوه بیان آن، به معنای ترک افراط در مخاصمات و پرخاشگریها است.
از جهت سند هم این روایت به دلیل وجود «عقبة بن خالد» ضعیف است و نمیتوان وی را به دلیل ورودش در اسانید کامل الزیارات توثیق کرد چون وی از اساتید و مشایخ بی واسطهی ابن قولویه (مولف کامل الزیارات) نیست تا بتوان وی را توثیق کرد؛ همچنین او را نمیتوان به دلیل وجود روایاتی در مدحش توثیق کرد؛ زیرا یا خود وی در سند این روایات حضور دارد – و نمیتوان برای اثبات وثاقتش به روایاتی که خود او در مورد ثقه بودنش روایت کرده استناد کرد – یا اینکه سند این روایات، ضعیف است.[26]
- روایت ابی بصیر:
او از امام باقر علیه السلام نقل میکند که ایشان فرمود: با مردم مخاصمه و جدال نکنید. اگر آنها میتوانستند ما را دوست بدارند حتما دوستدار ما میبودند. خداوند از مردم پیمان گرفته است پس نه یک نفر به آنها اضافه میشود و نه یک نفر از آنها کم میگردد.
این روایت در جای دیگری با اختلافی اندک، چنین آمده است: خداوند همان روزی که با پیامبران، پیمان بست از شیعیان ما نیز پیمان گرفت.[27]
این روایت نیز بر نهی از مخاصمه و مجادله با مردم بر سر مسائل مذهبی – چه در مورد تشیع و چه در مورد غیر آن – دلالت دارد و از این جهت مانند روایت قبلی است. سند این روایت هم به دلیل وجود قاسم بن محمد مشکل دارد زیرا او هر چند تضعیف نشده ولی وثاقت وی هم ثابت نیست. مشکل دیگر روایت فوق این است که سیاق و لسان آن، میتواند فریضه هدایت و ارشاد و امر به معروف را ساقط کند؛ زیرا اگر خداوند متعال علم دارد و نامهای شیعیان و هدایت یافتگان را ثبت کرده است، پس نه به تعدادشان افزوده میشود و نه از آنها کم میگردد. به همین دلیل، روایت خواستار ترک مخاصمه است و در نتیجه، مفهوم این تعلیل برای ترک تمامیانواع هدایت و ارشاد دیگران کافی خواهد بود و اختصاصی به دعوت مردم به تشیع ندارد. این معنی از حدیث در تعارض با کتاب و سنت قطعی است و نمیتوان به آن اخذ کرد.
- روایتی دیگر از ابوبصیر
ابابصیر میگوید به امام باقر علیه السلام عرض کردم: آیا مردم را با داشتههایم به دوستی با شما دعوت کنم؟ امام فرمود: نه. عرض کردم: اگر کسی خواستار هدایت شد راهنماییاش کنم؟ فرمودند: بله، اگر هدایت خواست راهنمایی کن و اگر راهنمایی بیشتری خواست بیشتر هدایتش کن و اگر انکارت کرد او را انکار کن.[28]
این روایت هم بر دعوت نکردن به امر اهل بیت علیهم السلام دلالت دارد غیر از جایی که شخص طالب هدایت باشد. مقصود از انتهای حدیث، عدم اظهار عقاید برای شخص دیگر است و یا انکار کردن وی در صورتی که چیزی را انکار کرد.
البته سند این روایت به دلیل وجود همان «قاسم بن محمد» که در روایت قبلی بود ضعیف است.
- روایت حمران بن أعین:
حمران گويد: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم: … آیا از شما سؤال كنم؟ فرمود: آرى: عرض كردم: من در قبلا، حالى داشتم و امروز حال ديگرى دارم، من در گذشته در زمين مي گشتم و يك مرد و دو مرد يا زنى را به مذهب حق دعوت مي كردم و خدا هر كه را مي خواست (بوسيله دعوت من) نجات مي داد، ولى امروز كسى را دعوت نمي كنم. فرمود: چه زيانى بر تو است كه مردم را با پروردگارشان واگذارى، اگر خداوند اراده کند او را از تاريكى بسوى نور میبَرَد، سپس فرمود: باكى بر تو نيست كه اگر از كسى احساس خير نمودى، سخنى با نرمى و احتياط به او القا كنى، عرض كردم: معنى اين قول خداى عز و جل را بمن خبر ده: «و هر كه او را زنده كند، گويا همه مردم را زنده كرده» فرمود: يعنى او را از سوختن و غرق شدن برهاند؛ آنگاه سكوت نمود و سپس فرمود: تأويل اعظم آيه اين ست كه او را دعوت كند و او هم بپذيرد.[29]
این روایت دلالت میکند بر اینکه شیعیان میتوانند هدایت دیگران را ترک کنند و این امر ممکن است به خداوند تبارک و تعالی واگذار شود. البته در انتهای حدیث به مستحب بودن هدایت اشاره شده است و اینکه این هدایت، احیای نفس انسانی است. سند این روایت به دلیل وجود «محمد بن خالد البرقی» – پدر صاحب «محاسن» یعنی «احمد بن محمد بن خالد البرقی» – ضعیف است هر چند در توثیق و تضعیف وی اختلاف کردهاند ولی ما به دلیل تعارض جهات توثیق و تضعیف، بنا را بر عدم ثبوت وثاقتش میگذاریم.
علاوه بر اینها، در این روایت، دعوت دیگران که همان احیای آنهاست مورد ستایش قرار گرفته است در حالی که در ابتدای این روایت، فرهنگ بی تفاوتی نسبت به دیگران مقدم شمرده شده است؛ اگر روایت را بر خصوصیت زمانیاش حمل نکنیم تا حدی بین صدر و ذیل روایت، تناقض خواهد بود و راه حلی برای رفع آن به نظر نمیرسد؛ مگر اینکه فرض کنیم روایت فوق دعوت دیگری به سوی حق را فقط در صورتی رد میکند که احساس انس و خیر از سوی آن شخص نشود و یا احساس شود وی در صدد انکار برخواهد آمد؛ این، معنای معقولی است و در نتیجه منظور روایت، نهی مطلق از دعوت یا بی تفاوتی در رابطه با دعوت به خیر و حق نیست بلکه این روایت در صدد تفاوت گذاشتن بین حالاتِ احساس قبول و عدم آن است.
- روایت فضیل بن یسار:
فضیل بن یسار از امام صادق علیه السلام نقل میکند که ایشان فرمود: مردم را به این امر دعوت نکن؛ اگر خداوند خیر کسی را بخواهد گردنش را گرفته (و به زور) او را داخل این امر میکند.[30]
ظاهر این حدیث، نهی از دعوت مردم به تشیع است به این دلیل که مساله تشیع، به دست خداوند متعال در جذب انسانها به سوی این امر است؛ و اگر فقط به این رویات نظر کنیم هیچ ارتباطی به تقیه و نیز به مساله خصومت ندارد.
این روایت دو سند دارد که هر دو ضعیف هستند یکی به دلیل «محمد بن خالد البرقی» و دیگری به دلیل «ابی البلاد یحیی بن سلیم (سلیمان یا ابی سلیمان)»؛ هر چند این آخری در نزد برخی از اهل سنت، توثیق شده است[31] کما اینکه برخی دیگر از او اجتناب میکردند؛[32] شاید اجتناب از او که به معنای عدم احتجاج به وی است به دلیل ضابط نبودنش باشد و نه عدم وثاقتش.
- روایت ایوب بن حُرّ
ایوب بن حُرّ میگوید از امام صادق علیه السلا م شنیدم که میفرمود: مردی نزد پدرم آمد و عرض کرد من با کسانی که دوست دارم داخل این امر شوند مخاصمه و احتجاج میکنم؛ پدرم فرمود با هیچ کس مخاصمه نکن؛ اگر خداوند خیر بندهای را بخواهد در قلبش نقطه و اثری گذارد تا آنجا که یکی از شما را ببیند و مایل به ملاقات با شما شود.[33]
مورد روایت، خصومت است که امام علیه السلام از آن برای دعوت مردم به تشیع، نهی فرموده است و چنین وانمود شده که امر تشیع به دست خداوند متعال است؛ اوست که هر که را خواهد به سوی هدایت جذب میکند.
این روایت به دلیل وجود «محمد بن خالد البرقی» در یک سند و نیز «ثابت بن سعیدة» در سند دیگرش ضعیف است.
- خبر داود بن فرقد
داود بن فرقد گوید: پدرم میگفت شما را چه به دعوت مردم؟ در این امر کسی داخل نمیشود مگر خداوند متعال برای او نوشته باشد.
مانند این روایت، خبر «ثابت» است. روایت فوق به وضوح، بر ترکِ هدایت مردم دلالت دارد و اینکه امر به دست خداوند متعال است. ولی سند آن به دلیل «محمد بن خالد البرقی» ضعیف است.
- روایت خلف بن حماد
خلف بن حماد گوید امام کاظم (در ضمن روایتی طولانی که پیرامون حائض نشدن دوشیزه و سپس دیدن خون بعد از ازدواج و متوقف نشدن آن تا آنجا که باعث حیرت شد) فرمود:ای خلف، مراقب سِرّ خداوند باشید راز خداوند را افشا نکنید؛ اصول دین خداوند را به این مردمان یاد ندهید؛ راضی باشید به ضلالتی که خدا برای آنها رضایت داده است.[34]
این روایت از تعلیم اصول دین به مردم نهی میکند و از شیعیان میخواهد که راضی به ضلالت آنها باشند زیرا که خداوند به ضلالت و گمراهی آنها راضی است.
در تحلیل سندی این روایت یک بار با «محمد بن خالد برقی» مواجه میشویم که توثیق نشده و بار دیگر با «ابراهیم بن هاشم» مواجه میشویم که در توثیقِ او توقف کردیم. شاید سند سومی بتوان ارائه کرد که صحیح است و مولف «محاسن» به آن اشاره نکرده است؛ در کتاب «کافی» از «احمد بن محمد بن خالد برقی» بدون بیان منبع، سندی نقل شده که در آن «محمد بن اسلم» است؛ وی را میتوان بر مبنای یکی از دو نظریهی وثاقت راویان «کامل الزیارات» یا وثاقت راویان «تفسیر قمی» توثیق نمود؛ هر چند از نجاشی نقل شده که برخی میگویند «محمد بن اسلم» اهل غلو بوده و مذهبش، فاسد است.
در هر صورت نمیتوان صدور این روایت از اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را قبول کرد؛ زیرا:
اولا: مساله حائض نشدن زوجه و سپس جریان خون کثیر بعد از ازدواج، نمیتواند سِرّ خداوند متعال تلقی شود تا آنجا که از اشاعهی آن، نهی گردد. اگر این مساله جزو اسرار خداوند باشد چرا دیگر مسائل فقهی نباشد؟ آیا تقیه آنقدر شدید بود که شیعیان حتی از اشاعهی اموری کوچک مانند این، نهی شده بودند؟ اموری اینچنین که حتی بین خود فقهای عامه مورد اختلاف بوده و از مسائل مرتبط با حکومت هم نیست و یا از مسائلی نبود که فرهنگ عمومی مردم با افشای آن، خدشه دار شود. به همین جهت، این روایت، مشکوک است. روش سلسله وار حوادث مطرح شده در آن نیز بر غموض روایت میافزاید. بنابر صحیح بودن روایت، به نظر میرسد «خلف بن حماد» از خواص شیعه است؛ معلوم نیست چگونه این روشی که روایت برای تشخیص خون حیض از دیگر انواع خون ارائه میکند آنقدر عظیم تلقی میشود که باعث گریه «خلف بن حماد» شده است. سپس امام علیه السلام معرفت به این روش را مربوط به پیامبر از طرف جبرئیل و در نهایت از طرف خداوند میداند!!
ثانیا: معنای یاد ندادن دین خدا به مردم و راضی شدن به قضا و قدر خداوند نسبت به آنان واضح نیست. آیا خداوند راضی به گمراهی بندگانش است؟ اگر مقصود از این ادعا، مردمان حاضر در زمان صدور روایت است که در این صورت، حدیث فوق عمومیت نداشته و برای بحث ما نمیتواند مورد استناد قرار گیرد؛ و اگر معنای این حدیث، تمامیمردمان باشد در این صورت بر ساقط شدن فریضهی هدایت و ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر دلالت دارد. پس برای چه انبیاء و رسولان مبعوث شدند؟ آیا این معنی، مطابق با قرآن است و یا در تضاد با آن؟
گویا برخی از علمای شیعه متوجه مشکل این روایت شدند؛ به همین دلیل سید عاملی در تعلیقهای بر این روایت مینویسد: «این کلام، مجازی است؛ مقصود از آن، این است که خداوند به اختیار و انتخابِ مردم راضی است؛ اختیاری که آنان را به گمراهی رسانده».[35] البته این تحلیل از ظاهر روایت، بعید است و شاهدی بر آن وجود ندارد؛ زیرا آنچه در روایت آمده ارتباط رضایت خداوند با نفس ضلالت آنهاست نه با اختیار آنان. از طرف دیگر معنی «رضایت خداوند به اختیار آنان که منجر به ضلالت آنها شده» را نمیفهمیم؛ آیا همین رضایت هم بر خداوند متعال قابل قبول است؟
علامه مجلسی نیز سعی در حل این مشکل در روایت نموده و چنین میگوید:
فرمایش امام علیه السلام مبنی بر اینکه «راضی شوید به آنچه که خداوند برای آنان راضی شده است» به این معنی است که در مورد مردم اعتراف کنید به آنچه خداوند در مورد آنان اعتراف کرده است؛ پس مقصود روایت در واقع رضایت نیست همانطور که شیخ بهایی فرموده است.[36]
گویا منظور علامه مجلسی از این توجیه، ارائهی معنایی فقهی از إقرار است یعنی با مردم به همان گونه که هستند تعامل کنید. البته این توجیه انصافا خلاف ظاهر روایت است زیرا آنچه در روایت آمده کلمه «رضا» است و در نتیجه مفهوم این حدیث با آیاتی چند از قرآن در تناقض است مانند:
وَاعْلَمُوا أَنَّ فيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطيعُكُمْ في كَثيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (الحجرات : 7)
«و بدانيد رسول خدا در ميان شماست هر گاه در بسيارى از كارها از شما اطاعت كند، به مشقّت خواهيد افتاد ولى خداوند ايمان را محبوب شما قرار داده و آن را در دلهايتان زينت بخشيده، و (به عكس) كفر و فسق و گناه را منفورتان قرار داده است كسانى كه داراى اين صفاتند هدايت يافتگانند!».
إِنْ تَكْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنْكُمْ وَلا يَرْضى لِعِبادِهِ الْكُفْرَ وَإِنْ تَشْكُرُوا يَرْضَهُ لَكُمْ وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى ثُمَّ إِلى رَبِّكُمْ مَرْجِعُكُمْ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُور (الزمر : 7)
«اگر كفران كنيد، خداوند از شما بىنياز است و هرگز كفران را براى بندگانش نمى پسندد و اگر شكر او را بجا آوريد آن را براى شما مىپسندد! و هيچ گنهكارى گناه ديگرى را بر دوش نمىكشد! سپس بازگشت همه شما به سوى پروردگارتان است، و شما را از آنچه انجام مىداديد آگاه مىسازد چرا كه او به آنچه در سينههاست آگاه است».
پس راه برون رفت از این مشکل این است که یا مضمون حدیث را حمل کنیم بر خصوصیتی که در زمان صدور آن وجود داشت و یا اینکه علم آن را به اهلش واگذار کنیم هر چند سند این روایت صحیح باشد؛ همانطور که مشهور بر این باورند.
جمع اجمالی بین روایات فوق
آنچه ذکر شد روایات مهم در این رابطه بودند که به نظر ما دچار ضعف سندی بودند. ولی بنا بر مبنای مشهور، حداقل سند چهار روایت را میتوان صحیح دانست. ما بنا را بر صحت سندی آنها میگذاریم و حتی چنین فرض میکنیم که تعداد زیاد این روایات، آنها را از بحث سندی بی نیاز میکند؛ حال باید دید این روایات چگونه فهمیده میشوند؟
میتوان گفت برخی از آنها از مخاصمه و مجادله و زیاده روی در تند بودن و نشر تشیع نهی میکنند؛ در حالی که برخی دیگر از آنها اطلاق داشته و از دعوت به تشیع به طور مطلق نهی میکنند. جالب توجه اینکه در هر یک از این دو دسته روایات، علتی ذکر شده که متفاوت از علت مذکور در دستهی دیگر است ولی در عین حال میبینیم در برخی روایات دیگر، بین این دو علت جمع شده و هر دو با هم ذکر میشوند که همان دستگیری خداوند از انسان جاهل و الهام حق به او است و به همین جهت، دلیلی وجود ندارد تا شیعیان برای هدایت دیگران خود را به مشقت و سختی بیندازند؛ پس باید جانب مطلقِ نهی را گرفت و ملتزم به این شد که دعوت به سوی حق، به صورت مطلق، مورد نهی واقع شده است و البته مخاصمه هم یکی از مصادیق به سختی انداختن خود برای هدایت دیگری است.
همچنین میتوان روایاتی که ظاهر در نهی مطلق هستند بر حالت مخاصمه و مجادله حمل کرد؛ زیرا به نظر میرسد در آن زمان پدیدهی نشر تشیع بین مردم از دغدغهی اصلی برخی از شیعیان شده بود به گونهای که این امر را بر مسائل دیگر ترجیح داده بودند و در این رابطه افراط میکردند؛ با توجه به این مساله، میتوان گفت منظور این روایات، آرام کردن این جوّ تخاصم و مجادله و نیز مبالغه نکردن در مساله نشر تشیع است؛ مبالغهای که منجر به بروز مفسدهای بر علیه شیعیان میشد یا حتی باعث انشقاق مسلمین شده و قلبهای آنان را مریض میکرد؛ با این وصف این روایات در صدد نهی از دعوت مردم به سوی حق به صورت مطلق نیستند بلکه در این روایات، مبالغه و سخت گیری در این دعوت و مراء و جدال مورد نهی واقع شده است.
اگر این تفسیر از روایات مذکور، قبول نشود باید آنها را به سه طائفه که ذیل سه عنوان متفاوت قرار میگیرند تقسیم کرد:
دسته اول روایاتی هستند که تحت عنوان دعوت قرار میگیرند؛ یعنی آنچه مورد نهی در این دسته از روایات قرار گرفته این است که شیعیان به فکر نشر تشیع بوده و به سوی مردم رفته و آنان را با روشهای ممکن به این امر دعوت کنند و سعی در اقناع و شیعه کردن آنها نمایند.
دسته دوم روایاتی هستند که ذیل عنوان اجابت قرار میگیرند؛ به این معنی که اگر مردم خواستند تا تشیع را بشناسند و مایل به آن شدند در آن هنگام شیعیان، آنان را اجابت کرده و آنها را با فرهنگ شیعی آشنا کنند تا جذب به امر امامت شوند. از خبر ابی بصیر (روایت هفتم) و نیز روایت حمران (حدیث هشتم) همین معنا استفاده میشود.
دسته سوم نیز روایاتی هستند ذیل عنوان «عدم دعوت کسی» قرار میگیرند؛ به این معنی که مردمان را با مذهبی که دارند به حال خود باید گذاشت؛ اگر کسی خواست که هدایت شود خودش به آسانی هدایت میشود و اگر نخواهد کسی نمیتواند برایش کاری بکند. این معنی از روایت کلیب بن معاویه صیداوی (روایت سوم) فهمیده میشود.
بین سه طائفهی فوق، اینگونه میتوان جمع کرد که فرهنگ شیعی باید بر کسانی که خواستار هدایت هستند عرضه شود و شیعیان آنان را در این مطالبهی هدایت، اجابت کنند؛ به عبارت دیگر کسانی که نشانههای قبول در آنها یافت میشود را باید به تشیع فراخواند ولی در غیر این مواقع، باید مخاصمه و مجادله و سخت گیری و مراء را ترک کرد.
می توان از روایات دیگری نیز برای این جمع، شواهدی اقامه کرد:
- روایتی صحیح از فضیل بن یسار است که میگوید به امام باقر علیه السلام عرض کردم معنی آیهی «وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعا» چیست؟ حضرت فرمودند: منظور نجات کسانی است که دچار حریق و یا غرق شدهاند. عرض کردم: کسی که او را از گمراهی نجات داده و هدایت کنم؟ فرمود: این تاویلِ بزرگ آیه است.[37]
این روایت که سند آن هم صحیح است به سوی هدایت کردن گمراهان ترغیب میکند. البته مشکل این حدیث، مطلق بودن این هدایت است که باعث میشود نسبت به روایات قبلی که هدایت را در صورتی خاص مجاز میشمردند عام و خاص مطلق باشد؛ زیرا روایات قبلی فقط ناظر به هدایت اعتقادی آن هم در خصوص مذهب تشیع در جامعه اسلامیِ غیر شیعی بود؛ پس روایات قبلی بر این روایت مقدم میشود.
- حدیثی معتبر از «سماعة» که میگوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم معنی این آیه که میفرماید «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَميعا» چیست؟ حضرت فرمودند: هر کس که دیگری را از ضلالت به هدایت رهنمون شود گویا وی را زنده کرده و اگر کسی، دیگری را از هدایت به ضلالت بکشاند گویا وی را به قتل رسانده است.[38]
سند و دلالت این روایت مانند حدیث قبلی است.
چندین حدیث دیگر نیز مانند این دو روایت هستند مانند خبر «یساری»[39] که البته از نظر سند ضعیف است؛ و خبر «محمد بن مسلم»[40] که دچار ارسال است؛ و خبر «ابی بصیر»[41] و نیز خبر «طبرسی»[42] که این دو نیز مرسل هستند.
- روایتی صحیح از «اسماعیل بن عبدالخالق» که میگوید از امام صادق علیه السلام شنیدم که به «ابوجعفر احول» فرمود: آیا بصره را دیدی؟ گفت: بله؛ فرمود: استقبال مردم از این امر (تشیع) و گرویدن به آن را چگونه دیدی؟ گفت: به خدا قسم کم بود؛ حضرت فرمود: به نوجوانان روی آورید؛ زیرا آنان به سوی خیر سریعتر حرکت میکنند … .[43]
سند این روایت درست است. به نظر میآید برای امام علیه السلام شناخت وضعیت بصره و کمیّت تمایل آنها به تشیع مهم بود و گویا مومن طاق (ابوجعفر احول) را متوجه ملاحظاتی میدانی مانند توجه بیشتر به نوجوانان و جوانان و عدم تمرکز بر بزرگسالان و سالخوردگان میکرد به این دلیل که سرعت قبول در نوجوانان سریعتر است.
مضمون این روایت تا حدی با معنایی که از روایات منع از گسترش شیعه ارائه شد منسجم است؛ زیرا جوانان همانهایی هستند که احساس میشود به سمت خیر تمایل دارند و به تعبیر روایت «یستأنس فیهم القبول»؛ به همین دلیل دعوت آنان به تشیع منجر به بروز مخاصمات و مجادلات و سخت گیریهای مذهبی نمیشود. مضافا بر اینکه مخاطب روایت فوق، مومن طاق است که از بزرگان متکلمین امامیه و از افراد متشخص شیعی بود و همین، باعث میشود که نتوان از این روایت، قاعدهای عام برای همه به دست آورد. در نتیجه با ضمیمه کردن این روایات به هم، متوجه میشویم ویژگیِ موجود در مومن طاق و نیز شرایط ویژهی جوانان، باعث شد امام علیه السلام این مساله را از مومن طاق مطالبه کند. البته سوال امام علیه السلام از کیفیت گسترش تشیع به این معنی نیست که در نظر ایشان باید حرکت گسترش شیعه محدود باشد و به همین دلیل سوال کردهاند تا مطمپن شوند دعوت به تشیع از این حدود، فراتر نرفته است.
- روایتی معتبر از سلیمان بن خالد است که میگوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم: خانوادهای دارم که حرف مرا میپذیرند. آیا آنان را به تشیع فرابخوانم؟ حضرت فرمود: بله؛ خداوند متعال در قرآن میفرماید : «اى كسانى كه ايمان آوردهايد خود و خانوادهی خويش را از آتشى كه هيزم آن انسانها و سنگهاست نگه داريد[44]».[45]
مانند همین روایت، خبر «جابر جعفی» است.[46]
این روایت که از نظر سندی هم معتبر است اختصاص دارد به حال خانواده که انسان میداند آنها حرف وی را میپذیرند؛ با این وصف، با آن وجه جمعی که برای روایات منع از گسترش تشیع گفته شد – که عبارت بود از جواز دعوت کسانی که قابلیت دعوت را داشته و نیز دعوت وی منجر به مخاصمه و لجبازی نمیشود – منسجم است.
- «داود بن کثیر» از امام صادق علیه السلام نقل میکند که ایشان در مورد آیهی «به مؤمنان بگو: «كسانى را كه اميد به ايّام اللَّه [روز رستاخيز] ندارند مورد عفو قرار دهند تا خداوند هر قومى را به اعمالى كه انجام مىدادند جزا دهد[47]» فرمود: به کسانی که منت بر آنها گذاشتیم و به امر ما معرفت پیدا کردند بگو جاهلان را آگاه کنند؛ که اگر آگاه شوند مورد غفران قرار میگیرند.[48]
این روایت مومنان را ترغیب میکند تا اهل بیت علیهم السلام را به مردم معرفی کنند تا آنها با شناختن اهل بیت علیهم السلام به هدایت اینان چنگ زنند. البته حدیث، دلالت بر تعریف و عرضه دارد نه «دعوت» به آن معنیای که قبلا شرح دادیم؛ پس آن وجه جمع بین روایات منع از گسترش شیعه را تایید میکند. البته روایت فوق به دلیل مجهول بودن «عمرو بن رشید»[49] ضعیف است؛ زیرا هیچ توثیقی ندارد؛ فقط وی از راویان تفسیر «علی بن ابراهیم» است که البته این هم باعث توثیق وی نمیشود.
بنابراین نمیتوان به روایاتی که دعوت به تشیع را نکوهش میکنند عمل کرد؛ بلکه میتوان گفت اطمینان به صدور روایتی که دعوت به تشیع را نکوهش کند نداریم؛ زیرا این روایات بین چند دسته اند:
- برخی از آنان از نظر سندی ضعیف هستند.
- برخی دیگر نیز به دلیل معارضه با قرآن و سنت قطعی، از نظر دلالت مشکل دارند؛ زیرا نهی از دعوت به این دلیل که هدایت و خیر مردم در دست خداوند است و … با اساس اسلام در تعارض بوده و باطل است. اگر هدایت به گونهای غیبی در دست خداوند است پس ارسال رسولان و پیامبران به چه دلیل است؟ برای چه امر به معروف و نهی از منکر، فریضه شده است؟ و تا وقتی که موضوع، مربوط به القاء خداوند در جان و قلب آدمی است پس عمل برای چیست؟ آیا این، شبیه تمایلات صوفیانه نیست که علم را از غیر اهلش – یعنی کسانی که از آن علم بی خبرند – دریغ میکنند؟
- برخی دیگر از روایات هم فقط از مخاصمه و زیادهروی و سخت گیری نهی میکنند.
پس به این روایات عمل نمیشود مخصوصا اگر آن وجه جمع را که متذکر شدیم قبول نکنیم؛ زیرا در این صورت با روایات صحیحی در تعارض بوده که این روایاتِ صحیح و معارض، موافق عمومات کتاب و سنت هستند و به همین دلیل، بر روایاتی که از دعوت به سوی حق منع میکنند مقدم میشوند. پس نتیجه میگیریم باب هدایت و دعوت به خیر و امر به معروف و نهی از منکر شامل دعوت مذهبی هم میشود؛ البته با این ملاحظه که نصوص وارد شده در این رابطه، از یک طرف، روشهای عرضهی حق را نشان میدهد و از طرف دیگر به قابلیت داشتن طرف مقابل برای دعوت به حق و نیز اقبال و رغبت وی برای دریافت حق – به گونهای که بیان حقیقت برای وی، منجر به مخاصمه و مجادله نشود – اشاره میکند.
گسترش مذهب و چالش امنیت اعتقادی؛ نگرانیها و موضعگیریها
در رابطه با مسالهی دعوت مذهبی و گسترش طائفهای، اشکالی دیگر مطرح میشود که به نوعی با عناوین عمومیِ مرتبط با اجتماع اسلامی مرتبط است؛ و آن اینکه نشر دادن مذهبی خاص در محیطی که با آن مذهب آشنایی ندارند منجر به از بین رفتن امنیت فکری جامعه شده و با ایجاد شکافی دینی اجتماعی، چه بسا این نشر مذهب، منجر به گروهبندیهای منفی در سطح جامعهی اسلامی شود؛ حتی مخالفانِ تبلیغ و نشرِ یک مذهب در سطح جامعه، ممکن است چنین توجیه بیاورند که دعوتهای مذهبی و مباحثات فرقهای باعث متلاشی شدن روابط اجتماعی میشود و این، با مقاصد عامهی شریعت در سطح جامعهی مسلمین منافات دارد.
اگر این استدلال درست باشد معنایش این خواهد بود که طرفداران یک مذهب خاص حق ندارند عقیدهی خود را نشر دهند و به آن دعوت کنند؛ و البته این امر اختصاصی به تشیع و غیر آن ندارد.
آنچه ما میبینیم این است که مساله آزادیِ نشرِ عقاید و دعوت به آن، مسالهای اساسی در درون جامعه اسلامی است و مشروع بودن آن مبتنی بر اصلِ مشروعیت اجتهاد و استقلال در نظر، نسبت به کتاب و سنت است. به همین دلیل اگر طرف مقابل، در این دعوت مذهبی، نشر بدعت و ضلالت را ببیند حق دارد که با آن مقابله کند؛ این مطلب اما به معنای این نیست که بر شخصی که با اجتهاد در کتاب و سنت به عقیدهای رسیده، حرام است به تبلیغ عقیده اش بپردازد و باید به نظرات فقهی و عقائدی که با این اجتهاد به آنها رسیده فقط برای خود قانع باشد. البته دغدغهی فوق باعث میشود که بگوییم روشهای انتشار عقاید در بلاد مسلمین، تا آنجا مجاز است که منجر به بهرهبرداری سیاسی و در نتیجه باعث آسیب دیدن وحدت اجتماعی مسلمین نشود. با این نتیجه، ما میتوانیم بین دو وضعیت متفاوت، تفصیل دهیم: یک وضعیت، نشر تشیع از خلال تشکیل شبکهای منسجم است که مبتنی بر نشاط اجتماعی و آرامش فضای کسب و کار همه مردم چه شیعه و چه سنی میباشد؛ وضعیت دوم عبارت است از باز بودن عرصه برای اینکه هر مسلمانی آزادانه نظر و رأی اجتهادی خود را در جامعه بگوید و به وظیفه دینی خود بنا بر تشخیصی که داده عمل کند – البته با استفاده از روشهای متعارف در ارتباطات فرهنگی – بدون اینکه مانعی برای وی در جایی از سرزمین مسلمین ایجاد شود.
نتیجه نهایی بحثهای فوق این خواهد بود که امر به معروف و نهی از منکر، جانب عقائدی و فکری را نیز شامل شده و اینکه در جامعه اسلامی برای هیچ کس، منعی وجود ندارد تا دیگران را به مذهب فکری و عقیدتی و فرهنگی خود بخواند البته با رعایت شرائط متعارف و بر طبق قانون مصالح و مفاسد در بحث امر به معروف و نهی از منکر؛ و این، همان قانونی است که ابن تیمیه حرّانی در مباحث خود پیرامون مسائل حسبه به آن اشاره کرده است.[50]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . این بحث گرفته شده از کتاب فقه امر به معروف و نهی از منکر تالیف حیدر حب الله. و ترجمه و نشر بنیاد بژوهشهای اسلامی مشهد. چاب اول سال 1396.
[2] . رک: حسن حنفی، من العقیدة الی الثورة 5: 256 – 257
[3] . رک: زهدی جارالله، المعتزلة: 60-61؛ و احمد شوقی ابراهیم العمرجی، المعتزلة فی بغداد و أثرهم فی الحیاة الفکریة و السیاسیة: 45.
[4] . رک: شرح الاصول الخمسة: 93، 506-507.
[5] . صحیح البخاری 4: 207 و 5: 77؛ و صحیح المسلم 7: 121-122؛ و النسایی، فضائل الصحابة: 16؛ و الکوفی، مناقب الامام امیر المومنین 2: 507.
[6] . الطوسی، الامالی: 45-46؛ و رجال الکشی 2: 634
[7] . رک: معجم رجال الحدیث 10: 21-23، رقم 5719
[8] . رک: همان 7: 222-223، رقم: 3960؛ و 7: 256، رقم:3997
[9] . المحاسن1: 202؛ و الکافی1: 167.
[10] . الکافی 213:2 ؛ و تفصیل وسائل الشیعة 16: 189-190؛ کتاب الامر و النهی، ابواب الامر و النهی، باب 21ح1.
[11] . تفصیل وسائل الشیعة 16: 189.
[12] . شرح اصول الکافی 74:5.
[13] . رک: معجم رجال الحدیث 18: 227 – 234، رقم: 11766 – 11781.
[14] . در علم رجال، راههایی برای پی بردن به وثاقت برخی راویان مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته است. یکی از این راه ها توجه به اسناد کتاب کامل الزیارات ابن قولویه است. برخی بر این باورند که رجال مذکور در اسناد این کتاب با توجه به مقدمهی ابن قولویه، همه ثقه هستند. راه دیگر، روایت کردن یکی از مشایخ ثلاث – یعنی محمد بن ابی عمیر، صفوان به یحیی، احمد بن محمد بن ابی نصر – از کسی است؛ با توجه به ادعای شیخ طوسی در کتاب العدة، عدهای معتقدند اگر یکی از این سه نفر، از کسی روایت کرد، وی ثقه است. این دو نظریه در علم رجال، موافقان و مخالفانی دارد. (مترجم)
[15] . الکافی 212:2.
[16] . المحاسن 1: 200.
[17] . الکافی 391:1
[18] . معجم رجال الحدیث 126:15
[19] . اختیار معرفة الرجال 2: 630 – 631.
[20] . الکافی 165:1.
[21] . الکافی 213:2؛ رک: المحاسن 200:1؛ و تحف العقول: 312.
[22] . معجم رجال الحدیث 4: 288 – 290، 300 – 301، رقم: 1940 – 1941، 1945، و رقم 1965.
[23] . الکافی 166:1؛ و التوحید 414-415.
[24] . الکافی 213:2
[25] . المحاسن 1: 201.
[26] . رک معجم رجال الحدیث 167:12 رقم 7733
[27] . المحاسن 136:1، 203
[28] . أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع أَدْعُو النَّاسَ إِلَى حُبِّكَ بِمَا فِي يَدِي فَقَالَ لَا قُلْتُ إِنِ اسْتَرْشَدَنِي أَحَدٌ أُرْشِدُهُ قَالَ نَعَمْ إِنِ اسْتَرْشَدَكَ فَأَرْشِدْهُ فَإِنِ اسْتَزَادَكَ فَزِدْهُ فَإِنْ جَاحَدَكَ فَجَاحِدْه (همان: 232:1؛ و تفصیل وسائل الشیعة 19:16؛ کتاب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر، ابواب الامر و النهی ، باب 21، ح6.)
[29] . حُمْرَانَ بْنِ أَعْيَنَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَسْأَلُكَ أَصْلَحَكَ اللَّهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ كُنْتُ عَلَى حَالٍ وَ أَنَا الْيَوْمَ عَلَى حَالٍ أُخْرَى كُنْتُ أَدْخُلُ الْأَرْضَ فَأَدْعُو الرَّجُلَ وَ الِاثْنَيْنِ وَ الْمَرْأَةَ فَيُنْقِذُ اللَّهُ مَنْ يَشَاءُ وَ أَنَا الْيَوْمَ لَا أَدْعُو أَحَداً فَقَالَ وَ مَا عَلَيْكَ أَنْ تُخَلِّيَ بَيْنَ النَّاسِ وَ بَيْنَ رَبِّهِمْ فَمَنْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يُخْرِجَهُ مِنْ ظُلْمَةٍ إِلَى نُورٍ أَخْرَجَهُ ثُمَّ قَالَ وَ لَا عَلَيْكَ إِنْ آنَسْتَ مِنْ أَحَدٍ خَيْراً أَنْ تَنْبِذَ إِلَيْهِ الشَّيْءَ نَبْذاً قُلْتُ أَخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللَّهِ- وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً قَالَ مِنْ حَرَقٍ أَوْ غَرَقٍ أَوْ غَدَرٍ ثُمَّ سَكَتَ فَقَالَ تَأْوِيلُهَا الْأَعْظَمُ أَنْ دَعَاهَا فَاسْتَجَابَتْ لَه (المحاسن 232:1؛ و الکافی 211:2)
[30] . المحاسن 202:1
[31] . رک معجم رجال الحدیث 24:21، شماره 13467. و ص 59، شماره 13550، و ص 60، شماره 13555
[32] . الرازی، الجرح و التعدیل 160:9؛ و ابن حبان، الثقات 604:7؛ میزان الاعتدال 507:4.
[33] . المحاسن 201:1
[34] . الکافی 93:3؛ و المحاسن 307:2
[35] . مدارک الاحکام 315:1
[36] . بحارالانوار 100:78
[37] . الکافی 210:2
[38] . الکافی 210:2 ؛ و نیز الطوسی، الامالی: 226؛ و نیز البرقی ، المحاسن 231:1
[39] . مستدرک الوسائل 238:12
[40] . همان: 239
[41] . همان: 239
[42] . همان: 241
[43] . الکافی 93:8؛ و قرب الاسناد: 128.
[44] . يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْليكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَة (تحریم:6)
[45] . الکافی 211:2؛ و المحاسن 231:1.
[46] . مستدرک الوسائل 242:12.
[47] . قُلْ لِلَّذينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذينَ لا يَرْجُونَ أَيَّامَ اللَّهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِما كانُوا يَكْسِبُون (جاثیة: 14)
[48] . تفسیر القمی 294:2؛ مستدرک الوسائل 240:12.
[49] . رک معجم رجال الحدیث 107:14، شماره :8919؛ و ص 14، شماره 8750.
[50] . ابن تیمیه، الحسبة : 77-79.