پرسش[1]: در ماجرای حضرت موسی و عبد صالح میبینیم که آن عابد در رتبه ای پایین تر از انبیاء و رسولان قرار گرفته است و شاید نهایتا بتوانیم او را هم رتبه ی آنان بدانیم و در اینصورت بدون شک جایگاه بالاتری از امامان معصوم نداشته است. با این وجود از آیات قرآنی برمی آید که وی دارای چنین ویژگی هایی است:
- احکام دینی را تشریع می کند آن هم احکامی واقعی که از اهمیت فوق العادهای برخوردار بودند، مانند حکم به کشتن آن نوجوان به این دلیل که در آینده به جرگه ی کفار میپیوندد. و شاید اگر پدر مؤمن آن نوجوان، خضر را درحالتی دیده بود که به کشتن فرزندش مبادرت میکرد، به هیچ وجه به خضر رحم نمیکرد و او را با نهایت قساوت به قتل میرساند بدون اینکه به خاطر این کار، مجازات شود؛ زیرا وی، ولیّ دم است. همچنین این تشریع حضرت خضر مخالف احکامی بود که پیش از آن حضرت ابراهیم و حضرت موسی – علیهما السلام- از طریق وحی به آن دست یافته بودند و با توجه به همین تعارض، حضرت موسی صریحا به این رفتار حضرت خضر اعتراض کرد.
- حضرت خضر در توجیه کار خود به حضرت موسی گفت اگر این نوجوان به زندگیاش ادامه میداد در مسیر حیاتش علاوه بر اینکه ایمانش را کنار میگذاشت، ممکن بود پدر و مادر خود را هم به سوی عصیانگری و کفر بکشاند. این توضیح نشان میدهد که او عالم به گذشته و حال و آینده است.
- او دارای شخصیتی الهی است و اگر چنین نباشد چگونه این علم لدنّی را دارد در حالی که نه نبی بود و نه رسول؟
اما سؤال اساسی این است که اگر آن عبد صالح، شخصیتی داشت که تمامی این ویژگیها و ابعاد را در خود گنجانده بود، آیا به طریق اولی امام علی –علیه السلام- از چنین شخصیت جامعی برخوردار نبود؟ علی بن ابی طالب علیه السلام طبق تصریح خود قرآن کریم، نفس پیامبری است که نسبت به پرودگار، در درجه ای بالاتر و والاتری از سایر انبیا قرار گرفته است و این نص قرآنی اینگونه برتری علی بن ابیطالب را نسبت به خضر بیان میکند. در این صورت تمامی این ویژگیها در شخصیت علی بن ابی طالب هم وجود دارد. در نتیجه او استحقاق بیشتری برای وضع و تشریع احکام الهی دارد حتی در این نوع از تشریعِ حضرت خضر که از تشریع احکام ظاهری بسیار با اهمیتتر است؛ زیرا مُشَرّع و واضعِ چنین احکامی، به علت های واقعی مینگرد و هر آن کس که از این علتها مطلع باشد[2] به طریق اولی چنین امکانی را دارد که بتواند احکام ظاهری را وضع کند چون چنین شخصی، مسلط بر منظومه علتهای واقعی و ظاهری است که مبنای احکام خداوند، همین علتهاست. همچنین بدون تردید علی بن ابی طالب دارای شخصیتی الهی است و در این صورت علم به گذشته، حال و آینده هم در اختیار او قرار گرفته است. نظر شما در مورد این مقایسه چیست؟
پاسخ: نخست: به چه دلیلی عبد صالح (حضرت خضر) را واضع قوانین الهی میدانید؟ این مطلب صرفا ادعایی بیپایه و اساس است. شاید همانطور که خداوند احکام خود را به واسطه ی وحی به پیامبرانش میرساند این حکم هم در گذشته به همراه آموزه هایی دیگر به قلب او نازل شده باشد. آیا امکان ندارد که حضرت خضر به مقامی دست یافته باشد که خداوند از این طریق، احکام خود را به او بیاموزد، تا موسی نیز به واسطه ی او از این حکم با خبر شود؟ آیا شواهدی علیه این احتمال وجود دارد؟ به نظر میرسد نه تنها شواهدی در مقابل این احتمال نمیتوان یافت، بلکه دلیلی وجود دارد که همین احتمال را تقویت میکند: حضرت خضر در گفتگویی با موسی میگوید: «وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْري»[3] (کهف: 82) و منظور او این است کشتن آن جوان خودسرانه نبود، و من صرفا حکمی الهی را اجرا کردم. این توضیح او نشان میدهد که او از جانب پروردگار وظایفی را به دوش میکشد و این امور مطابق شریعتی است که پیش از این به او الهام شده، نه اینکه خداوند وضع قوانین را به عهده ی خود او گذاشته باشد.
دوم: این نتیجه چگونه به دست آمد که احکام اجرا شده توسط حضرت خضر، متعارض با شریعت موسی و آیات تورات بودهاند؟ از کجا فهمیدید که در آن هنگام، تورات بر موسی علیه السلام نازل شده بود؟ ادعاهایی که مطرح کردید فقط فرضیه هستند و دلیلی بر اثبات آنها وجود ندارد. حتی می توان گفت عکس العمل حضرت موسی در مقابل کاری که حضرت خضر انجام داد عکس العمل طبیعی هر انسان است؛ زیرا هر کسی، قتل دیگری را قبیح می شمارد و حرمت قتلِ انسان بدون دلیلِ موجّه – همانطور که فقهاء می گویند – یک حکم عقلی است. لذا حضرت موسی متوجه دلیلِ کار حضرت خضر نبوده و از این جهت، وی را سرزنش کرد. شاید هم در آن هنگام، حضرت موسی برای رهبری و دعوت مردم به سوی خداوند، به نبوت مبعوث نشده بود؛ بلکه فقط به وی وحی می شد (همانطور که به حضرت مریم وحی شد در حالی که او به عنوان پیامبر و دعوتکننده برگزیده نشده بود) و پس از طی این مراحل، خداوند موسی را به پیامبری برگزید و به سوی بنیاسرائیل مبعوث شد. آیا دلیلی قرآنی میتوان یافت که در تضاد با این احتمالات باشد؟ این در حالی است که شما با استناد به آیات قرآنی به دنبال اثبات بُعد الهی و علم غیب حضرت خضر بودید و در این صورت باید تمام چیزهایی را که میگویید با آیات قرآن به اثبات برسانید تا بتوانید ادعا کنید آنچه می گویید برآمده از آیات قرآن است.
سوم: شما معتقدید علم حضرت خضر به آینده آن نوجوان، از نوع علم غیب است در حالی که در خود قرآن چنین مطلبی وجود ندارد، بلکه آیات الهی صرفا پرده از نگرانی و ترس حضرت خضر برمیدارند. او نگران است که یا به دلیل ظلم آن نوجوان، پدر و مادر او عصیانگر و کافر شوند و یا به دلیل علاقه ای که به فرزندشان دارند به کفرِ او متمایل گردند. این دو احتمال در تفسیر آیه وجود دارد. آن نگرانی و ترس، ضرورتا به معنای عالم بودن نیست. رفتار آن نوجوان نشان میداد که نشانه های انحراف در وی وجود دارد؛ لذا حضرت خضر ترسید که انحراف آن نوجوان، باعث گمراهی پدر و مادرش شود و یا اینکه به والدینش ظلم کند. به همین دلیل خواست که از پدر و مادر آن نوجوان، در برابر کفر و طغیان فرزند، محافظت کند و همین نگرانی، مجوز این شد که آن نوجوان را به قتل برساند. در آیه هیچ اشارهای به این مطلب وجود ندارد که او از رخدادهای آینده مطلع بوده است.
شاید بپرسید حضرت خضر چگونه به خود اجازه داده که نه از روی علم بلکه صرفا به خاطر نگرانی، جان کسی را بگیرد؟
در پاسخ میتوان گفت اگر در شریعتی که از جانب پروردگار بر حضرت خضر نازل شده قتل این نوجوان چه در حالت علم و چه در حالت نگرانی، جایز بود، باز هم این سؤال به قوت خود باقی میماند که چگونه قتل این نوجوان جایز است آنهم به این دلیل که در آینده به پدر و مادر خود ضرری میرساند؟ به بیان دیگر، آن جوان به دلیل جرمی که هنوز مرتکب آن نشده به قتل رسید؛ و این یعنی سوال فوق در هر صورت قابل طرح است: هم در فرضی که حضرت خضر آن نوجوان را به خاطر نگرانی از آینده به قتل می رساند و هم در فرضی که حضرت خضر، علم به آینده این نوجوان دارد. وقتی این احتمال وجود دارد که در شریعت حضرت خضر، کشتنِ آن نوجوان به خاطر علم به آیندهی تباه وی و علم به اینکه بعدا به والدینش ضرری میرساند جایز است می توان ادعا کرد که در شریعت ایشان، قتل آن نوجوان به خاطر احتمالِ این آینده تباه – البته احتمالی با درجه بالا که موجب نگرانی شود – نیز جایز خواهد بود. چه چیزی مانع این احتمال است؟
چهارم: فرض کنیم پذیرفتیم که حضرت خضر از آینده ی آن جوان مطلع بوده است، نتیجه ی این مطلب آن نیست که علم غیب او بینهایت است و هر چیزی را دربر میگیرد، بلکه صرفا نشان میدهد او نسبت به بعضی از چیزها مطلع بوده است؛ مانند خبر داشتن از ضمایر افراد و آینده ی آنها. البته این آیه تا این حد هم دلالتی ندارد، بلکه به احتمال زیاد تنها بر این مطلب دلالت دارد که از آینده و ضمیر اشخاصی مطلع است که با او ملاقات کرده باشند. اما آیا ممکن است بگوییم که این آیه میخواهد بگوید او از تمامی عوالم با خبر بوده و نسبت به موجودات دیگر ولایت تکوینی داشته است؟ چنین برداشتی از آیات مورد نظر، همچون پریدن از یک مطلب جزئی به یک معنای کلی و یا از یک محدوده کوچک به محدوده ای وسیع است که نیازمند دلیل می باشد. هیچ بحثی در این نیست که به طور کلی انبیاء و اهل بیت (و حتی برخی از اولیاء) دارای علم غیب بودهاند؛ موضوع مورد نزاع این است: آیا اصل این است که آنها همه چیز را میدانند به جز مواردی که با دلیل و مدرک، استثناء شده و یا این اصل بر این است که آنها چیزی را نمی دانند به جز مواردی که دلیل و مدرک، علم غیبِ ایشان به آن موارد را ثابت میکند؟ این مساله، چه ارتباطی دارد به قصه حضرت خضر؟ حتی اگر بخواهیم از این آیه هم استفاده کنیم، نهایت چیزی را که ثابت میکند این است که امام علی –علیه السلام- از ضمیر و آیندهی کسی که با او ملاقات میکند با خبر است؛ ولی بایستی توجه داشت که از حیث گستره، این مقدار از علم غیب با علم غیب مطلقی که علمای کلام از آن بحث میکنند قابل مقایسه نیست!
پنجم: منظور از بُعد الهیِ شخصیت حضرت خضر چیست که از وجود این بُعد با توجه به پیامبر نبودنِ ایشان سخن می گویید؟ اگر منظور این است که او با خداوند تبارک و تعالی ارتباط داشته است تا آنجا که الهاماتی را از جانب پرودگار دریافت کرده یا حتی به او وحی شده است، مانند همان اتفاقاتی که برای حضرت مریم افتاده، در این صورت اگر بر وجودِ چنین چیزی دلیل داریم دیگر قابل بحث و مناقشه نیست! حتی میتوانیم برای اثبات این مطلب، مستقیما سراغ ماجرای حضرت مریم برویم و یا به داستان مادر حضرت موسی مراجعه کنیم. اما اگر منظور از «بُعد الهی»، داشتنِ علم غیب به معنای وسیعش و ولایت تکوینی و تشریعی و واسطه در فیض بودن است چگونه می توان چنین مقاماتی را با داستان حضرت خضر، ثابت کرد؟ پرسشی اینجا مطرح است و آن هم اینکه آیا اساسا کسی هست که بُعدِ الهی انبیا و ائمه علیهم السلام را نفی کرده باشد؟ کسی که عصمت ایشان را پذیرفته، در واقع قبول کرده که اشخاصی غیر عادی هستند؛ چگونه ممکن است شخصی معصوم از گناه باشد (و یا حتی بپذیریم که فلان شخص در طول زندگیاش فقط یک یا دو مرتبه مرتکب گناه می شود) و در عین حال او را همچون یک انسان عادی تلقی کنیم؟ آیا ممکن است خداوند در تکوین چنین شخصی، عنایت ویژه ای نداشته باشد؟ آیا ممکن است چنین مرتبه و مقامی، تصادفی باشد؟ با این وصف، واقعا چه کسی بُعد الهیِ شخصیت انبیاء و ائمه علیهم السلام را می تواند انکار کند؟ بله، اگر ما گستره ی الهی بودن شخصیت را امتداد دهیم، و آن را به نهایی ترین درجات ممکن برسانیم در این صورت کسانی هستند که وجود این ویژگیها در این محدوده وسیع را انکار می کنند. اما کسی که اصلِ الهی بودن شخصیت ایشان را انکار کند وجود ندارد. به همین دلیل باید در توضیح شخصیت الهی، دقت لازم را داشته باشیم.
ششم: در این پرسش چنین فرض شده که اگر هر شخصی، هر گونه فضیلت و ویژگی متکاملی داشته باشد، قطعا حضرت علی علیه السلام هم بایستی از آن بهره مند باشد. چنین فرضی را نمیتوان با این درجه از قطعیت و بداهت پذیرفت. نخست به این دلیل که «برتری اهل بیت نسبت به انبیاء» مسئله ای نیست که حتی علمای شیعه بر آن اتفاق نظر داشته باشند. برای مثال شیخ مفید (413 هـ) این اختلاف نظر را اینگونه مطرح میکند:« گروهی از طرفداران امامت، برتری اهل بیت نسب به تمام پیامبران به استثنای پیامبر اسلام را یقینی میدانند، عدهای دیگر ائمه را صرفا برتر از پیامبرانی میدانند که اولو العزم نیستند، و دسته ی سوم هیچ یک از این دو نظر را نپذیرفته اند و قاطعانه بیان میکنند که تمامی انبیاء برتر از اهل بیت علیهم السلام هستند. در این مسئله علاوه بر اینکه عقل به تنهایی نمیتواند داوری کند، نسبت به هیچ کدام از این آراء و انظار، اجماع و اتفاقی وجود ندارد. البته روایاتی از پیامبر اسلام درباره امیرالمومنین و اهلبیت علیهمالسلام به ما رسیده است و نیز روایاتی از خود اهل بیت علیهم السلام در دست داریم و آیاتی از قرآن کریم هم وجود دارند که به نظر میرسد شواهدی برای تقویت نظر اول باشند، و من هم به همین نظر میل بیشتری دارم. از جهل و گمراهی به خداوند متعال پناه میبرم»[4] حتی از جملهی « من هم به همین نظر میل بیشتری دارم» چنین برداشت میشود که در این مسئله حتی خود شیخ مفید هم به یقین نرسیده و در نتیجه برای او این مسئله کاملا روشن نشده است.
قطع نظر از مطالب فوق، باید توجه کرد که برتری اهل بیت نسبت به پیامبران به این معنی نیست که هر مقامی که برای انبیاء ثابت شود باید از آنِ امامان هم باشد؛ بلکه نهایتا تفضیل و برتری را می توان اینگونه تفسیر کرد که اهل بیت علیهم السلام نزد خداوند از منزلت بیشتری برخوردارند و در عین حال برخی از امور به آنها واگذار نشده چون ضرورتی نداشت. دقیقا مانند این گفته ی عارفان که دیدن فرشتگان و عالم مثال نه تنها برای عارف ارزشی ندارد بلکه این دیدن ها موانعی هستند که نمیگذارند اموری مهمتر و برتر برای او آشکار شود. برای دریافت بهتر این مطلب میتوانیم ماجرای حضرت سلیمان را دوباره مطالعه کنیم. او از خداوند متعال خواسته بود که حکومتی را در اختیار داشته باشد که هیچ کس پس از او به این جایگاه نرسد، و خداوند درخواستش را میپذیرد و معنای این پذیرش- به حسب سیاق آیات – این است که پس از او هیچ کس چنین حکومتی را نخواهد داشت. از این گذشته اگر قرار بود این برتری به آنجا بینجامد که هر آنچه که به پیامبران گذشته بخشیده شده، به اهل بیت پیامبر هم داده شود، خداوند بایستی آنها را به عنوان پیامبر مبعوث میکرد، چرا که به هر حال منصب پیامبری هم یکی از خصوصیات پیامبران سابق است اما به ائمه علیهم السلام اعطا نشده است. پس معنای برتری ایشان نسبت به انبیاء این است که آنها نزد خداوند درجه ی بالاتری دارند و نسبت به دیگران، به حضرت حق نزدیکتر هستند، روحشان زلالتر و ضمیرشان پاکتر است و به آنها مأموریت عظیم تری واگذار شده است و آن مأموریت چیزی نیست مگر وصایت آخرین پیامبر صلی الله علیه و آله. پس نتیجهی این برتری این نیست که هرآنچه نزد سایر پیامبران بود – مانند تمام اموال و ثروت حضرت سلیمان- بایستی در اختیار علی -علیه السلام- هم باشد و اگر اینگونه نبود بایستی نتیجه بگیریم که سلیمان از حضرت امیرالمومنین علیهالسلام برتر است!
بله، ممکن است بگوییم که اگر آنها میخواستند، تمام آن اموال و داراییها را داشتند ولی آنها چنین خواستهای نداشتند. با وجود این چه آسیبی به شخصیت علی – علیه السلام- میرسد اگر تعمیر خرابی ماشینها را نداند؟ یا چه ضرری دارد که فقیر بوده و حکومتی نداشته باشد که بر جن و انس فرمانروایی کند؟ آیا این چنین چیزی در جایگاه او نزد خداوند تأثیر میگذارد؟ شاید به همین دلیل است که او اینگونه امور را از خداوند نخواسته و اصلا برای ایشان مهم نبوده است و البته اگر از خداوند میخواست این امور برایش فراهم میشد.
علاوه بر این باید توجه داشت که ویژگیها و فرصتهایی که برای معصومین فراهم شده لزما ناشی از هویت و شخصیت آنان نیست؛ بلکه بعضی از آنها ناشی از شرایطی است که باعث شده یکی از ایشان، غنی باشد و دیگری، عالِم به اندرون انسان ها باشد و یا معصوم دیگر، نیرومند و شجاع باشد و یا زعیم و رهبرِ قوم خود باشد. اگر هم این ویژگی ها برعکس بود باز هم موجب این نمی شد که آن اولویت از بین برود.
البته اگر نص معتبری وجود داشت که بر علم بیانتهای ایشان دلالت میکرد، چارهای جز پذیرش آن نداشتیم، اما خود قرآن تصریح میکند که علم غیب پیامبران نامتناهی و بیکران نبوده است و آنها صرفا به بخشی از عالم غیب احاطه داشتند. همین دلالت مبهم قرآنی هم باعث میشود برای اینکه بفهمیم آنها دقیقا از چه چیزی آگاه بوده اند دنبال شواهد و دلایل دیگری باشیم. بایستی توجه کنیم، برای اینکه بگوییم علم آنها نسبت به حقایق عالم، بیکران بوده است باید دلیلی وجود داشته باشد تا بتواند این مدلولِ قرآنی را نیز متناسب با خود تفسیر کند.
[1] حب الله، حیدر؛ اضاءات فی الفکر و الدین و الاجتماع؛ ج 1 ص 35
[2] دانشیان علم اصول، چنین عللی را ، ملاک حکم واقعی مینامند.
[3] «و من اين را از پيش خود انجام ندادم»
[4] محمد بن محمد مفید, اوائل المقالات (قم: المؤتمر العالمي لألفية الشيخ المفيد, بدون تاریخ), 70.
حیدر حب الله
ترجمه: مجمع علمی طور سینا